انسان ناخودآگاه

«تابلوها دکتر! تابلوها رو دیدی؟»
دکتر فرانکلین چهره درهم کشید و قدم‌هایش را سریع‌تر کرد و با شتاب بیش‌تری از پلّه‌های بیمارستان پایین آمد و به سمت پارکینگ خودروها حرکت کرد. از روی شانه نگاه سریعی به مردی لاغر و ژولیده انداخت که با صندل‌های کهنه و شلوار جین رنگ‌ورو رفته‌اش او را دنبال می‌کرد و با تکان دادن دست سعی می‌کرد توجّه‌اش را جلب کند. مرد ژولیده وقتی دید دکتر تلاش می‌کند از دستش فرار کند، سرعتش را بیش‌تر کرد و دوباره فریاد کشید «دکتر! تابلوها»!

فرانکلین با سری پایین انداخته از کنار زوج مسنی که به سمت بخش بیماران سرپایی می‌رفتند گذشت. با خودروی پارک شده‌اش حدود صد متر فاصله داشت. توان دویدن نداشت، پس با همان سرعت پیش رفت و قبول کرد مرد جوان به او برسد. «خیلی خب هتوای، این بار ماجرا چیه؟» و با کج‌خلقی ادامه داد «واقعاً خسته شدم از این که همیشه داری این اطراف پرسه می‌زنی».

هتاوی با چرخشی سریع جلوی او پیچید و راهش را بست، موی کوتاه نشده‌اش مثل یک سایه‌بان جلوی چشمانش ریخت. با دست موهایش را عقب زد و لبخندی وحشی صورتش را پوشاند. آشکار بود که از دیدن فرانکلین شاد است و بی‌توجّه به برخورد تند چند لحظه پیش. گفت «شب سعی کردم زنگ بزنم دکتر ولی خانمت هی تلفن رو روم قطع می‌کرد» و بی هیچ دلخوری، گویی به این گونه رفتارها عادت داشت ادامه داد «و نمی‌خواستم تو بیمارستان هم سراغتون بیام». پشت بوته‌هایی بودند که آن‌ها را از دید پنجره‌های طبقه پایین و ورودی بیمارستان پنهان می‌کرد ولی این هم باعث نمی‌شد دیدارهای دائمی دکتر با هتاوی،‌ به موضوع گپ و گفت دیگران تبدیل نشود.

فرانکین شروع به صحبت کرد تا بگوید که «ممنون که نیومدی تو -»‌ ولی هتاوی با صدایی بالاتر بحث را در دست گرفت که «ولش کن دکتر. چیزهای جدّی‌تری در جریانه. شروع کردن به ساخت نخستین تابلوهای بزرگ! ده متر ارتفاع دارن و درست وسط دوربرگردون‌های اتوبان‌ها علم شدن. به زودی تو کل خیابون‌ها نصبشون می‌کنن. این کارو که بکنن ما هم دیگه نمی‌تونیم فکر کنیم». فرانکلین گفت «مشکل تو اینه که زیادی فکر می‌کنی. چند هفته است که داری در مورد این تابلوها حرف می‌زنی. بگو ببینم اصلاً تا حالا یه دونه‌شون رو هم روشن دیدی؟».

هتاوی مشتی برگ از بوته‌ای که کنارش ایستاده بودند کند و از این جواب بی‌ربط چهره در هم کشید. «معلومه که ندیدم،‌ اتّفاقاً نکته همینه دکتر» و با عبور گروه کوچکی از پرستارها از کنارشان که زیر چشمی او را نگاه می‌کردند صدایش را پایین آورد. «کارگرها دیشب دوباره بیرون بودن و داشتن کابل‌های برق عظیم می‌کشیدن. امشب تو راه خونه می‌بینی‌شون. تقریباً همه‌چیز آماده شده». فرانکلین با صبر پاسخ داد «این‌ها علامت‌های ترافیکی هستن. روگذر تازه تموم شده. هتاوی، تو رو خدا آروم باش. سعی کن به دورا و بچه‌ فکر کنی».

صدای هتاوی در حد یک جیغ کنترل شده بالا رفت و گفت «دارم به همونا فکر می‌کنم. این کابل‌ها، خطوط چهل هزار ولتی بودن دکتر. کامیون‌ها پر از داربست‌های فلزی بزرگ بودن. فردا همه رو بالا می‌برن و نصب می‌کنن و نصف آسمون رو می‌پوشونن! فکر می‌کنی دورا بعد از شیش ماه که تو این وضعیت زندگی کرد حالش چه‌طور باشه؟ باید متوقّفشون کنیم دکتر. دارن سعی می‌کنن مغزهامون رو ترانزیستوری کنن».

با دست‌پاچگی از صدای جیغ مانند هتاوی، فرانکلین حس موقعیت‌یابی‌اش را برای چند لحظه از دست داد و با درماندگی برای پیدا کردن ماشینش، در دریای خودروها جست‌وجو کرد. «هتاوی من نمی‌تونم بیش‌تر از این وقتم رو با حرف زدن با تو تلف کنم. باور کن که نیاز به کمک حرفه‌ای‌ داری؛‌ این وسواس فکری دار شروع به کنترل کردن تو می‌کنه».

هتاوی خواست مقاومت کند، ولی فرانکلین با بالا آوردن دست راستش،‌ بحث را قطع کرد «ببین. برای آخرین بار می‌گم! اگر بتونی به من یکی از این تابلوهای جدید رو نشون بدی و بهم ثابت کنی که این‌ها دارن پیام‌های زیرآستانه‌ای می‌فرستن، باهات به ایستگاه پلیس می‌آم. ولی تو هیچ مدرکی نداری و خودت هم می‌دونی. تبلیغات زیرآستانه‌ای سی سال پیش ممنوع شدند و قانونش هم هنوز معتبره. با این‌حال همون زمان هم تأثیر این تکنیک اثبات نشد و هر موفّقیتی هم که داشت، مرزی بود. ایده تو که یک توطئه زیرپوستی با هزاران تابلوی عظیم در همه‌جا در جریانه، مهمله».

هتاوی به کاپوت یکی از خودروها تکیه داد و گفت «باشه دکتر». رفتارش لحظه به لحظه تغییر می‌کرد و ثبات نداشت. نگاهی دوستانه به فرانکلین کرد و پرسید «چی شده؟ ماشین‌ات رو گم کردی؟». فرانکلین سوییچ را از جیبش بیرون آورد و گفت «این‌قدر داد کشیدی که گیج شدم». شماره روی کلید را بلند خواند «نیویورک-۲۹۹-۵۶۶-۳۶۷۲۱. ببین می‌تونی پیداش کنی؟».

هتاوی به تنبلی به اطراف نگاه کرد و در حالی که یکی از صندل‌هایش را روی کاپوت خودروی کناری گذاشته بود به محوّطه‌ای با حدود هزار خودرو چشم دوخت. «سخته، نه؟‌ وقتی همه عین همن، حتا رنگشون هم یکیه! سی سال پیش ما ده مدل مختلف داشتیم، هرکدوم در یه دوجین رنگ مختلف». فرانکلین ماشینش را پیدا کرد و به سمت آن راه افتاد. «شصت سال پیش هم صد تا مدل داشتیم. که چی؟‌ اقتصاد مبتنی بر استاندارد سازی هزینهٔ خودش رو داره».

هتاوی با کف دستش روی سقف یکی از خودروها ضرب گرفته بود. «ولی این ماشین‌ها ارزون هم نیستن دکتر. در حقیقت اگر این‌ها رو با متوسّط درامد آدم‌ها مقایسه کنی، این قراضه‌ها نسبت به سی سال پیش، چهل درصد گرون‌تر شدن. با داشتن فقط یک مدل تولیدی، منطقاً انتظار می ره که قیمت‌ها به صورت قابل توجّه‌ای پایین بیاد، نه که زیاد بشه».

فرانکلین در حال گشودن در ماشینش گفت «شاید، ولی ماشین‌های امروزی از نظر مکانیکی خیلی پیچیده‌ترن. سبک‌ترن، بیش‌تر عمر می‌کنن و امن‌تر هم شدن». هتاوی سرش را با تردید تکان داد «حوصله منو که سر می‌برن. سل به سال همه یه‌مدل، همه یه‌جور، همه یه‌رنگ. این یه‌جور کمونیسمه». انگشت چربش را به شیشه ماشین کشید و اضافه کرد «این هم جدیده، دکتر، نه؟ قبلی رو که فقط سه ماه داشتیش چی کار کردی؟‌»

فرانکلین استارت زد و پاسخ داد «عوضش کردم. اگر تو عمرت پول درآورده بودی می‌دونستی که این اقتصادی‌ترین کاره. ماشین رو نباید اون‌قدر سوار شد که از هم بپاشه. بقیه چیزها هم همین‌طور، تلویزیون، ماشین لباسشویی، یخچال… البته تو که با این مشکلات مواجه نیستی، چون اصلاً پولی نداری».

هتاوی این متلک را نادیده گرفت و آرنجش را به پنجره خودروی فرانکلین تکیه داد «چیز بدی هم نیست دکتر. بهم وقت می‌ده که فکر کنم. روزی دوازده ساعت کار نمی‌کنم که بتونم پول کلی چیز رو بدم که قبل از این که غیرقابل استفاده بشن، فرصت استفاده ازشون رو ندارم».

با خروج فرانکلین از جای پارکش برایش دست تکان داد، سپس با صدایی باندتر از صدای اگزوز فریاد کشید: «با چشم‌های بسته رانندگی کن دکتر»!

***

در راه خانه، فرانکلین با دفّت از کندترین مسیر در بین چهار باند موجود حرکت کرد. مثل همیشه بعد از صحبت با هتاوی، احساس افسردگی مبهمی می‌کرد. می‌دانست که ناخوآگاه به زندگی آزادانه و بی‌دردسر هتاوی غبطه می‌خورد. علی‌رغم آپارتمان غیربهداشتی و بدون آب گرمی که در سایه و در میان غرّش پل هوایی بود، علی‌رغم همسر غرغرویش و فرزند بیمارشان و دعواهای دائمی با صاحب‌خانه و مدیر مالی سوپرمارکت، هتاوی هنوز آزادی‌اش را دست‌نخورده حفظ کرده بود. بدون داشتن هیچ مسوولیتی، او می‌توانست در مقابل هر فشاری از طرف اجتماع مقاومت کند؛ حتا اگر شده با ساختن داستان‌های عجیب و غریبی مثل این داستان اخیر درباره تبلیغات زیر‌آستانه‌ای.

توان پاسخگویی به محرّک‌ها، حتا به شکل غیرعقلانی، یکی از معیارهای معتبر آزادی است. در مقابل، آزادی‌ای که فرانکلین داشت کاملاً محدود بود به مسئولیت‌های متعدّدش در زندگی‌ای که نیازمند پرداخت هزینه‌های متنوع بود مثل پرداخت سه وام مشکن، مهمانی‌های اجباری کوکتل و تلویزیون، ویزیت شرکت مشاوره خصوصی در اغلب شنبه‌ها که هزینه‌های نصب ابزارهای خانه‌داری، لباس‌ها و مخارج تعطیلات را می‌پرداخت. تقریباً تنها زمانی که برای خودش داشت، وقتی بود که در راندن به محل کار و بازگشت از آن سپری می‌شد.

عوضش خیابان‌ها عالی بودند. با وجود تمام نقدهایی که ممکن بود به جامعه فعلی وارد شود، حداقل می‌دانستند که باید چه‌طور جادّه بسازند. شاهراه‌های هشت، ده و حتا دوازده بانده که کل قاره را به هم پیوند می‌دادند و با دوربرگردان‌های هوایی غول‌پیکر به پارکینگ‌های وسیعی در مراکز شهر وصل شده یا از طریق خروجی‌های کنارجاده‌ای به پارکینگ‌های طبقاتی مراکز خرید متصل می‌شدند. جاده‌ها،‌ خیابان‌ها و پارکینگ‌ها روی هم حدود یک سوم مساحت هر منطقه را تشکیل می‌دادند و این نسبت در مراکز شهرها بیش‌تر هم می‌شد. شهرهای قدیمی با نماهای زمخت روگذرها و دوربرگردان‌های چند طبقه اتوبان‌ها احاطه شده بودند، ولی این‌همه خیابان هنوز پاسخ‌گوی تراکم خودروها و رفت و آمد نبود و در همه جا می‌توانستید صف خودروهای در ترافیک را مشاهده کنید.

مسیر سابقا پانزده کیلومتری بیمارستان تا خانه، با اتوبان جدیدی که ساخته بودند تقریبا چهل کیلومتر شده بود و زمان طی کردن آن نسبت به قبل از ساخت اتوبان حدودا دو برابر شده بود. مسیر جدید نیاز به گذشتن از سه تقاطع غیرهمسطح داشت.

شهرهای جدید ترکیبی از متل‌ها، کافه‌ها و فروشگاه‌هایی بودند که در اطراف اتوبان‌ها شکل می‌گرفتند. در نزدیک‌ترین نقاط به خروجی‌ها، در لابلای کابل‌های برق و تابلوهای تبلیغاتی و ترافیکی، زاغه‌نشین‌هایی از آلونک‌ها و پمپ‌بنزین‌ها برپا شده بودند که تعدادی‌شان واقعاً شهرهایی قابل توجّه بودند.

از اطرفش خودروها با سرعت سبقت می‌گرفتند و به سمت مناطق مسکونی می‌رفتند. فرانکلین با لذّت بردن از حرکت آرام خودرویش به طرف خط سرعت بعدی رفت. با افزایش سرعت از شصت کیلومتر در ساعت به هشتاد کیلومتر، صدای خوش‌خراشی از تایرها برخاست و بدنه خودرو به لرزه افتاد. ظاهراً به منظور کمک به نظم باندها، سطح جادّه با شبکه‌ای از زائده‌های برجسته لاستیکی پوشانده شده بود. فاصله این زائده‌ها در خط‌های مختلف از یک‌دیگر بیش‌تر می‌شد تا صدای وزوز تایرها دقیقاً روی سرعت‌های شصت، هشتاد، نود و صد کیلومتر در ساعت محو شود. رانندگی در سرعت‌های میانی برای بیش از چند ده ثانیه از نظر روانی ناخوشایند بود و به‌زودی موجب صدمه به خوردو و تایرها می شد.

وقتی این زائده‌ها فرسوده می‌شدند، جای خود را به زائده‌هایی با تغییراتی جزیی در الگو می‌دادند که با الگوی لاستیک‌های جدیدتر مطابقت داشتند. بنابراین تعویض تایرها به صورت دوره‌ای که موجبافزایش امنیت و بازدهی اتوبان می‌شد، لازم بود. این مسأله هم‌چنین درامد سازندگان خودرو و تایر را نیز افزایش می‌داد، چون اکثر خودروهای با بیش از شش ماه طول عمر، به زودی به قطعاتی غیرقابل استفاده تبدیل می‌شدند. البته این یک پایان دلپذیر بود؛ معامله‌ای بود که هم قیمت واحد قطعه‌ها را کم و تعویض مدل‌هایشان را بیش‌تر می‌کرد و هم راه‌ها را از وسایل نقلیهٔ خطرناک پاک‌سازی می‌کرد.

در خانه اولین حرف همسرش این بود که لازم است فر باربیکو را عوض کنند. دکتر گفت «ببین!‌ مسخره است که من بعد از دو ماه یه کباب‌پز مادون قرمز جدید بخرم. حتا مدلش هم جدید نشده»

«ولی عزیزم، مگه نمی بینی؟ اگه خریدن جنس‌های جدید رو ادامه بدیم، برامون ارزون‌تر درمی‌آد. به هر حال که آخر سال باید عوضشون کنیم، قراردادش رو امضا کردیم، این‌جوری حداقل بیست دلار ذخیره می‌کنیم. این حراج فوری که قمار نیست! می‌دونی؟ من کلّ روز رو چسبیدم به تلویزیون». نشانه‌ای از رنجش در صدایش بود، ولی فرانکلین که سرسختانه ساعت را نادیده می‌گرفت، موضعش را حفظ کرد.

«درسته، بیست دلار ضرر می‌کنیم. واقعاً به نفعمونه!»‌ و قبل از این که همسرش بتواند اعتراض کند، گفت «جودیت،‌خواهش می‌کنم. فکر کنم اضلاً شماره رو اشتباهی رو یادداشت کردی». در حالی که جودیت شانه بالا می‌انداخت و به سمت پیشخوان می‌رفت، ادامه داد: «می‌بینم که غذای سالم داریم!»

«برات خوبن عزیزم. با خوردن غذاهای معمولی نمی‌شه زنده موند. اون‌ها هیچی ویتامین یا پروتئین ندارن. خودت همیشه می‌گی باید مثل قدیمی‌ها بود و فقط غذاهای سالم خورد».

«می‌دونم، ولی اون‌ها خیلی بدبو هستن». فرانکلین دراز کشید، لیوان ویسکی را به لبش نزدیک کرد و از پنجره به آسمان سیاه بیرون چشم دوخت.

تقریبا پانصد متر دورتر، پنج نور قرمز برج‌های دیده‌بانی از فراز سقف سوپرکارکت محلّه سوسو می‌زد. گه‌گاه که نورافکن‌های چرخان حراج فوری از روی ساختمان گذر می‌کردند، می‌توانست حجم سیاه مربّعی در تابلوی غول‌پیکر را ببیند که آشکارا بر آسمان غروب سایه می‌انداخت.

«جودیت!». به آشپزخانه رفت و همسرش را به سمت پنجره آورد. «اون تابلوی پشت سوپرمارکت… کی نصبش کردن؟»

«نمی‌دونم». جودیت با تعجّب به او نگاه کرد.«چرا این‌قدر نگرانی رابرت؟ یه ربطی به فرودگاه نداره؟»

فرانکلین به صفحه ی تاریک تابلو چشم دوخته بود. با خودش زمزمه کرد «همه همینو می‌گن». و با دقّت ویسکی‌اش را در سینک خالی کرد.

* *‌ *

پس از پارک کردن ماشینش در پارکینگ کنار سوپرمارکت رأس ساعت هفت صبح روز بعد، فرانکلین سکّه‌های داخل جیب‌هایش را با دقّت در قفسهٔ داشبورد خالی کرد. همین صبح زود هم سوپرمارکت شلوغ بود و سی وردی گردشی آن به سرعت باز و بسته می‌شدند. از وقتی «روز خرید بیست و چهار ساعته» معرفی شده بود، مرکز خرید دیگر تعطیل نشده بود. اکثر خریداران، کسانی بودند که فقط به خاطر تخفیف خرید می‌کردند. به‌خصوص خانه‌دارهایی که طبق قراردادهایشان باید حجم عظیمی‌مواد خوراکی، لباس و وسایل خانه می‌خریدند تا قیمت کلی اجناس پایین بماند. این آدم ها همیشه با خودروهایشان در حال حرکت بین فروشگاه‌ها بودند و سعی می‌کردند به برنامه ریزی خریدشان برسند تا کارت‌های تشویقی و تخفیفی خریدهای آینده خود را از دست ندهند.

عدّهٔ زیدای از زنان با هم تشکیل یک تیم داده بودند و هنگامی که فرانکلین در حال ورود به فروشگاه بود، با گذاشتن رسید خریدها در کیف‌هایشان، به سرعت به سمت خودروهایشان می‌رفتند. لحظاتی بعد گروهی‌ از خودروها غرّش کنان به سمت مرکز خرید بعدی حرکت کردند.

یک تابلوی نئون بزرگ در وردی، آخرین تخفیف‌‌ها را فهرست کرده بود -پنج درصد- محاسبه شده بر اساس حجم گردش مالی. بالاترین سطح تخفیف معمولا در فروشگاه‌های لوازم منزل اتفاق می‌افتاد و حتا به بیست و پنج درصد هم می‌رسید. جایی که کارگران مرفّه زندگی و خرید می‌کردند. در آن مناطق خرج کردن یک تشویق اجتماعی به همراه داشت و کسانی‌که بیش‌تر از همه در محلّه خرج می‌کردند، توسّط یک تابلوی الکتریکی بزرگ در سوپرمارکت‌‌ها که نام آن‌ها را فهرست می‌کرد شناخته و از نظر اخلاقی تشویق می‌شدند. هرچه مبلغ بیش‌تری خرج می‌کردند، همکاری آن‌ها در تخفیف گرفته شده توسّط دیگران بیش‌تر می‌شد. افرادی که کم‌ترین خرج را کرده بودند در جامعه مانند جنایتکاران احتماعی دیده می‌شدند که سعی می‌کردند پشت بقیه سوار شوند.

خوشبختانه این سیستم هم‌اکنون در منطقه زندگی فرانکلین به کار گرفته شده بود. نه به این خاطر که مردان شاغل و زنانشان توان تشخیص بالایی داشتند، بلکه چون حقوق بالایشان به آن‌ها اجازه می‌داد تا با طرح‌های تخفیفی بزرگ‌تری توسّط فروشگاه‌های بزرگ شهر قرارداد ببندند.

فرانکلین ده متر جلوتر از ورودی اصلی مکث کرد و به تابلوی فلزی بزرگی که در گوشهٔ پارکینگ نصب شده بود نگاهی انداخت. بر خلاف تابلوها و بیلبوردهای دیگر که کلی زرق و برق داشتند، برای این یکی هیچ تمیزکاری خاصی انجام نشده بود و تنها یک شبکه بزرگ مستطیلی از فلز، در دید بینندگان خودنمایی می‌کرد. کابل های بزرگ برق از تابلو بیرون آمده بودند و سطح سیمانی پارکینگ با شکافی که کابلی در آن فرو رفته بود، خط‌کشی شده بود.

فرانکلین به سمت تابلو رفت و در پنج متری آن ایستاد و برگشت. یادش آمد که برای رسیدن به بیمارستان دیر می‌شود و یک باکس سیگار هم لازم داشت. وزوزی مبهم، ولی قوی از تراسفورماتور زیر تابلو بیرون آمد، با برگشتن به سمت سوپرکارکت این صدا محو شد.

در حال رفتن به سمت صف پرداخت پول خودکار دنبال پول خورد گشت و ناگهان با یادآوری اینکه عمدا پول‌های خردش را از جیب‌هایش به داشبورد خودرو خالی کرده بود هیجان زده شد. «چقدر زرنگم!». بلند حرف زده بود و دو نفر از خریدارها به او خیره شدند. در انعکاس در شیشه‌ای فروشگاه به تصویر تابلو نگاه کرد. با خنده فکر کرد که اگر تابلو پیام نیمه آگاهی به مغزش بفرستد، لابد با اینکار پیام معکوس می‌شود. فکر اینکه باید «دور بشود» و «سیگار بخرد» این مساله را از ذهنش خارج کرد. خودروهایی که در پارکینگ ایستاده بودند، در جایی که به تابلو می‌رسید، به شکل یک نیم‌دایره از آن فاصله گرفه بودند.

به آن نظافت‌چی که راه‌رو را جارو می‌زد رو کرد و پرسید «اون تابلو برای چیه؟» مرد جارویش را متوقف کرد، نگاهی خسته به تابلو انداخت و گفت «نمی‌دونم. باید یه چیزی مربوط به فرودگاه باشه». یک سیگار تقریباً تازه روشن شده روی لب‌های رفتگر بود ولی ناخودآگاه دست راستش به سمت جیب پشت شلوارش رفت و پاکتی سیگار را بیرون آورد. در حالی که فرانکلین قدم‌زنان دور می‌شد، مرد سیگار قبلی را دور انداخته و سیگار جدید را روشن کرد.

هرکسی که وارد سوپرمارکت می‌شد، سیگار هم می‌خرید.

* * *

فرانکلین با سرعت شصت کیلومتر بر ساعت رانندگی می‌کرد و توجهی بیشتر از همیشه به اطراف جاده داشت. معمولا یا زیادی خسته یا زیادی درگیر بود تا به چیزی بیش‌تر از رانندگی فکر کند اما حالا داشت اتوبان را زیر نظر می‌گرفت، کافه‌های کنار جادّه را برای یافتن نگارش‌های کوچک‌تر تابلوهای جدید می‌پایید. گروهی از نمایشگرهای نئون درها و پنجره‌ها را پوشانده بودند، ولی اکثرشان به نظر بی‌ضرر می‌رسیدند. توجّه‌اش را به بیلبوردهای بزرگ‌تری که کناره‌های باز اتوبان قد علم کرده بودند جلب کرد. خیلی از این تابلوها به بلندی یک ساختمان چهار طبقه بودند، دستگاه‌هایی سه‌بعدی که به طرز استادانه‌ای ساخته شده بودند و در آن‌ها زنان خانه دار غول‌اسا با پوست‌های برّاق و چشم‌ها و دندان‌های الکتریکی، در آشپزخانه‌های مورد علاقه‌شان حرکت می‌کردند و از لبخندهایشان فلش‌های نئون بیرون می‌زد.

اکثر زمین‌های اطراف شاه‌راه‌ها آشغالدانی‌هایی پر از جنازه خودروها، ماشین‌های لباس‌شویی و یخچال بود که همه هنوز به خوبی کار می‌کردند، ولی فشار اقتصادی و یورش مدل‌های جدید، آن‌ها را از بازار بیرون رانده بود. بسیاری حتی یک خط هم رویشان نیافتاده بود و فلز براق بدنه آن‌ها زیر آفتاب سوزان می‌درخشید. نزدیک‌تر به شهر، بیلبوردها آنقدر به هم نزدیک می‌شدند که منظره بیابان‌های پر از زباله را می‌پوشاندند، ولی هنوز هم گه‌گاه که فرانکلین برای رسیدن به یک خروجی، سرعتش را کم‌می کرد، هرم‌های فلزی از پشت بیلبوردها دیده می‌شد و اجازه نمی‌داد آرمان‌شهر ساخته در بیلبوردها، واقعی به نظر برسد.

* * *

آن‌روز عصر، هنگامی که از پله‌های بیمارستان پایین می‌آمد هتاوی منتظرش بود. فرانکلین برایش دست تکان داد و به سرعت به سمت ماشینش رفت.
«چی شده دکتر؟». هتاوی این را در حالی پرسید که فرانکلین پنجره‌ها را بالا می‌کشید و به اطراف نگاه می‌کرد. «کسی دنبالت کرده؟».

فرانکلین خنده‌ای عصبی کرد و پاسخ داد «نمی‌دونم. امیدوارم که نه، ولی اگه حرفی که تو می‌زنی درست باشه، احتمالش هست».

هتاوی پوزخندی زد و زانویش را بالا آورد و به داشبورد تکیه داد. «خب دکتر.. پس بالاخره یه چیزهایی دیدی».

«خب، هنوز مطمئن نیستم، ولی احتمالش هست که درست بگی. امروز صبح تو سوپرمارکت فیرلاون…» از صحبت ایستاد. با رنجش به یاد تابلوی عظیم خالی افتاد که چطور با نزدیک شدن به آن به سوپرمارکت برگشت، سپس مواجه‌اش را تشریح کرد.

هتاوی به آرامی سر تکان داد. «اون تابلو رو اون‌جا دیدم. بزرگه ولی نه به بزرگی اونایی که دارن جدید نصب می‌کنن. حالا دارن همه جا از این‌ها علم می‌کنن. تو کلّ شهر. می‌خوای چه‌کار کنی دکتر؟»

فرانکلین محکم به فرمان چنگ زد. هیجان هتاوی در تعریف این چیزها، او را آزرده می‌کرد. «هیچ کار، معلومه. لعنت بهش، شاید همه‌اش تلقینه. احتملاً تو من رو خیالاتی کردی».

هتاوی به سرعت صاف نشست. صورتش سرخ و وحشی شد. «چرند نگو دکتر! اگه نمی‌تونی به حس‌های خودت اعتماد کنی، دیگه چه انتظاری داری؟ دارن به مغز ما حمله می‌کنن. اگر از خودت دفاع نکنی کارمون تمومه. خلاص! باید الآن یه کاری بکنیم، قبل اینکه زمین‌گیرمون کنن».

فرانکلین با نگرانی دستش را بالا برد که هتاوی را متوقف کند «یه لحظه اجازه بده. فرض کنیم این تابلوها همه جا نصب بشن، خب هدفشون چیه؟ جز دور ریختن یه عالمه پول پای میلیون‌ها تابلو و بیلبورد دیگه؟ می‌تونی چه‌قدر هزینهٔ برق به کار فته برای اون‌ها می‌شه؟ همین الان هم خیلی از بنگاه‌ها به اندازه نیم قرن وام و قرض دارن و اگر کسی بخواد این همه هزینه رو اضافه کنه، شکست می‌خوره».

هتاوی به موقع وسط حرف دکتر پرید «تقریباً درسته دکتر، ولی یه چیزی رو یادت رفته. چی می‌تونه اون انرژی مصرفی بیش‌تر رو جبران کنه؟ یه افزایش عظیم در تولید. اون‌ها همین حالاش هم شروع کردن به زیاد کردن ساعت کاری از دوازده ساعت به چهارده ساعت. یه جاهایی کار کردن تو تطیلات آخر هفته هم داره عادی می‌شه. می‌تونی تصوّرش کنی دکتر؟ هفت روز در هفته کار و هر کسی حداقل سه تا شغل داره».

فرانکلین سرش را تکان داد. «مردم اینو تحمّل نمی‌کنن».

«تحمّل می‌کنن. در بیست و پنج سال گذشته تولید ناخالص ملّی پنجاه درصد بالا رفته، همین‌طور ساعت‌های کاری مردم در ماه. در نهایت همه بیست و چهار ساعته مشغول پول درآوردن و خرج کردن خواهیم بود و اونهم عین هفت روز هفته. هیچ‌کس جرأتش رو نداره زیربار نره. فقط به این فکر کن که اون موقع یه رکود اقتصادی می‌تونه چند میلیون نفر رو از کار اخراج کنه و مردمی‌بسازه که کلّی وقت آزاد دارن، ولی کاری نیست که انجامش بدن منظورم یه وقت آزاد واقعیه، نه زمان برای خرید کردن». هتاوی دستی به شانه فرانکلین زد و پرسید «خب دکتر، می‌خوای به من ملحق شی؟»

* * *‌

پانصد متر جلوتر، نیمهٔ بالایی یکی از تابلوهای بزرگ در پشت دپارتمان چهارطبقهٔ پاتولوژی دیده می‌شد. کارگرها هنوز در حال کار رویش بودند. خطوط هوایی بالای شهر عمداً از بیمارستان دور نگه داشته شده بودند و تابلو مشخّصاً هیچ ربطی به پرواز هواپیماها نداشت.

«مگه تبلیغات زیر آستانه‌ای ممنوع نیست؟ چه‌طور اتّحادیه‌ها می‌تونن با این موافقت کنن؟»

«نگرانی از رکود اقتصادی. مبانی اقتصاد رو که می‌دونی. اگه تولید با تورّم ثابت پنج درصد رشد کنه، اقتصاد راکد می‌شه. ده سال پیش بالا بردن بهره‌وری برای رشد تولید کافی بود، اما حالا بهره‌وری به بیش‌ترین حد ممکن رسیده و فقط یک راه باقی مونده:‌ کار بیش‌تر! مصرف زیاد و تبلیغات زیرآستانه‌ای بهانه رو براش جور می‌کنه.»

«حالا می‌خوای چیکار کنی؟»

«نمی‌تونم بهت بگم دکتر. مگر این که به اندازهٔ مساوی مسئولیتش رو بپذیری.»

فرانکلین گفت: «شبیه دون کیشوت می‌شیم که به آسیاب‌بادی‌ها حمله می‌کنیم. نمی‌شه این چیزها رو با تبر داغون کرد».

هتاوی گفت «قرار هم نیست سعی کنم» و در را باز کرد و در حال خارج شدن از خودرو گفت «برای تصمیم گرفتن خیلی وقت تلف نکن دکتر، وگرنه شاید این تو نباشی که تصمیم می‌گیره» و دستی تکان داد و دور شد.

در راه خانه، بدبینی دوباره به فرانکلین غلبه کرد. ایدهٔ توطئه نامعقول بود و آرگومان‌های اقتصادی باور پذیر بودند. مثل همیشه هتاوی طعمهٔ ساده‌ای به کار برده بود که او را به قلّاب بیندازد: کار کردن در یک‌شنبه. اینکه او حالا داشت یکشنبه ها‌ کار می‌کرد انتخاب خودش و در پاسخ به پیشنهاد مؤسسهٔ مشاوره‌اش بود که به او گفته بود بهتر است روزهای یک‌شنبه به عنوان پزشک در یک کارخانه خوردو که به تازگی شیفت‌های یک‌شنبه‌اش را فعّال کرده بود، کار کند. درست است که این وظیفه جدید باعث شده بود ساعت‌های استراحتش که همین حالا هم خیلی کم بود، کم‌تر بشود ولی در نهایت با رضایت آن را قبول کرده بود و برای این کار یک دلیل ساده داشت: حقوق بیش‌تر.

با نگاهی به خطوط خودروهایی که با سرعت از کنارش گذر می‌کردند، دریافت که حداق یک دوجین از تابلوهای عظیم الجثه در حاشیهٔ اتوبان نصب شده بودند. همان طور که هتاوی گفته بود، تابلوهای بیش‌تری در حال نصب شدن بودند و ظاهر اکثر فروشگاه‌ها و سوپرمارکت‌ها حالا شبیه کشتی‌هایی بود که بادبان‌هایی فلزی داشته باشند.

وقتی به خانه رسید، جودیت در آشپزخانه بود و به تلویزیونی نگاه می‌کرد که روی قفسه بالای اجاق گاز گذاشته شده بود. فرانکلین به سختی از کنار یک جعبهٔ مقوایی بزرگ که ورودی را پر کرده بود گذشت. چسب‌های روی جعبه هنوز باز نشده بودند. فرانکلین همسرش را درحالی که داشت اعدادی را روی صفحه کلید تایپ می‌کرد بوسید. بوی خوبی از مرغ بریان یا به عبارت صحیح‌تر یک عروسک ژلاتینی شبیه مرغ بریان که پر از مواد خوش‌بو و خوش‌طعم‌کننده، ولی بدون هیچ خاصیت سمّی یا غذایی بود آشپزخانه را پر کرده بود. همسرش هنوز مشغول بازی «تخفیف ها را کشف کنید» بود.
با پایش ضربه ای به جعبهٔ مقوایی باز نشده زد و پرسید «این چیه؟».
«نمی‌دونم عزیزم. این روزها همه‌اش یه چیز جدید می‌آد. دیگه نمی‌دونم کدوم به کدومه». از میان در شیشه‌ای به مرغ نگاه کرد، یک شش کیلویی اقتصادی، به اندازهٔ یک بوقلمون با پاها و بال‌های تزیین شده و سینه‌ای عظیم که بیش‌ترش بعد از غذا خوردن دور ریخته می‌شد (این روزها سگ و گربه‌ای وجود نداشت که اضافات غذای پول‌دارها به آن‌ها برسد). بعد چپ چپ به همسرش نگاه کرد.

«به نظر مضطرب می‌آی. روز بدی داشتی؟»

فرانکلین زیر لب غرغری کرد. ساعت‌ها تلاش برای کشف سرنخ‌خای اشتباهی در چهره‌های اعلام‌کنندگان حراج‌های فوری، ادراک جودیت را تیز کرده بود.

«باز با اون دیوونه حرف زدی؟»
«هتاوی؟ اتّفاقاً آره، حرف زدم. به هیچ‌وجه دیوونه نیست». در حال عقب عقب رفتن پایش به جعبه گیر کرد و کم مانده بود نوشیدنی‌اش روی زمین بریزد. «خب حالا که قراره پنجاه تا یکشنبهٔ بعدی رو برای دادن پول این کار کنم، بذار حداقل ببینیم چیه».

به اطراف جعبه نگاه کرد و در نهایت برچسبش را پیدا کرد. «تلویزیون؟ جودیت ما به یه تلویزیون دیگه احتیاج داریم؟ همین الانش هم سه تا داریم. تو نشیمن، پذیرایی و یک دونه هم قابل حمل و نقل. چهارمی رو کجا بذاریم؟»

«اتاق مهمون عزیزم. این‌قدر حسّاس نباش. نمی‌شه که به مهمون‌هامون یه تلویزیون دستی بدیم. بی ادبیه. من دارم سعی می‌کنم اقتصادی باشم،‌ولی دیگه چهار تا تلویزیون حداقلشه. همهٔ مجلّه‌ها همین رو می‌گن.

«و سه تا هم رادیو؟». فرانکلین و با ناراحتی به کارتن نگاه کرد و ادامه داد: «اگه یه مهمون دعوت کنیم این‌جا، چه‌قدر وقت تنها تو اتاقش داره که بخواد تلویزیون ببینه؟ جودیت باید بس کنیم. این چیزا مجّانی نیستن، حتا ارزون هم نیستن. تازه دیدن تلویزیون هم کلّاً وقت تلف کردنه. ققط یه برنامه داره. مسخره است.

«رابرت، چهار تا کانال داریم!»

«ولی فقط تبلیغ‌هاشون با هم فرق می‌کنه.» پیش از آن که جودیت بتواند پاسخ دهد، تلفن زنگ خورد. فرانکلین گوشی داخل آشپزخانه را برداشت و به سروصدای نامفهومی که از آن بیرون می‌آمد گوش کرد. در ابتدا فکر کرد شاید این نوعی تبلیغ باکلاس جدید باشد، ولی بعد فهمید این هتاوی است. با فریاد گفت «هتاوی! آروم باش مرد! دیگه چی شده؟‌»

«دکتر این بار باید حرفم رو باور کنی. با یک استروتسکوپ ******//////زیرنویس: وسیله‌ای عمدتا پزشکی برای کند یا ثابت نشان دادن حرکات تکراری//////****** خودم رو به یکی از این تابلوها رسوندم. اینا مثل مسلسل در ثانیه چند صد تا تصویر تبلیغاتی تو چشم آدما فرو می‌کنن، ولی اون‌قدر سریعه که کسی حتا متوجه تصویر نمی‌شه، فوق العاده است! قراره تو مرحلهٔ بعد برن سراغ تبلیغات تلویزیون و خودرو. دارن سعی می‌کنن مجبورمون کنن هر دو ماه این‌ها رو عوض کنیم. باور می‌کنی دکتر؟ هر دو ماه یه ماشین جدید! خدای من، این تازه…».

فرانکلین با بی‌صبری وقفهٔ تبلیغاتی پنج ثانیه‌ای را تحمّل کرد (تماس‌های تلفن رایگان بودند، ولی زمان تبلیغ بسته به مسافت دو طرف گفت‌وگو بود. در راه‌های دور ممکن بود حتا نسبت تبلیغ به مکالمه ده به یک باشد) ولی درست پیش از پایانش، ناگهان تلفن را قطع کرد. بعد هم پریز تلفن را بیرون کشید.

جودیت به سمتش آمد و دستش را گرفت «رابرت؟ چی شده؟ خیلی داغون به نظر می‌آی».

فرانکلین نوشیدنی‌اش را برداشت و به نشیمن رفت. «تقصیر این هتاویه. حق با توئه. زیادی باهاش دم‌خور شدم. داره مغز منم می‌پکونه»

به حاشیهٔ تاریک تابلوی بالای سوپرمارکت نگاه کرد. چراغ‌های قرمز هشدارشدر آسمان شب می‌درخشیدند. نه نامی داشت و نه نوشته‌ای. درست مثل نقطه تاریک در یک مغز بیمار. این ناشناسی او را می‌ترساند.

«هنوز مطمئن نیستم. بخش زیادی از حرف‌هایی که هتاوی می‌زنه معقوله. این تبلیغ زیرآستانه‌ای از اون آخرین تلاش‌هاییه که از یه سیستم صنعتی فراسرمایه‌داری انتظار داری.»

صبر کرد تا جودیت پاسخ بدهد و وقتی چیزی نشنید به او نگاه کرد. او وسط فرش، با دست‌های آویزان ایستاده بود و صورت همیشه باهوشش،‌ بی حالت و بی فروغ بود. مرد جهت نگاه همسرش را از بالای سقف‌ها دنبال کرد و با قدرت سرش را برگرداند، تلویزیون را روشن کرد و عبوسانه گفت «بیا تلویوزیون ببینیم. خدایا، واقعاً اون چهارمی رو هم لازم داریم».

* * *

یک هفته بعد فرانکلین مشغول بررسی فهرست خریدهایش بود. دیگر خبری از هتاوی نشده بود. هر غروب که بیمارستان را ترک می‌کرد، خبری از اون نبود. وقتی نخستین صداهای انفجار از اطراف شهر آمد و اخبار مربوط به خراب‌کاری علیه تابلوهای عظیم منتشر شد، او به طور خودکار هتاوی را مسئول آن‌ها پنداشت،ولی بعدتر در اخبار شنید که صداهای انفجار مربوط به گودبرداری بناهای جدید توسّط کارگران بوده.

هر روز تابلوهای بیش‌تر و بیش‌تری در خروجی‌های به سمت فروشگاه‌ها و روی سقف خانه‌ها ظاهر می‌شد. همین حالا هم در مسیر ۱۶ کیلومتری خانه تا بیمارستان، سی تابلو دوش به دوش هم مثل مهره‌های دومینو قرار گرفته بودند. فرانکلین تلاش برای نگاه نکردن به تابلوها را کنار گذاشته بود ولی هنوز اعتقادی که در ته دلش در مورد این که انفجارها کار هتاوی بود، بدگمانی‌اش را زنده نگه می‌داشت.

بعد از شنیدن اخبار، دوباره فهرست را پیش آورد و متوجه شد که در طول دو هفته قبل، او و جودیت خودرو (قبلی فقط دو ماه عمر داشت)، دو عدد تلویزیون (بعد از چهار ماه)، چمن زن برقی (۷ ماه)، اجاق برقی (۵ ماه)، سشوار (۴ ماه)، یخچال (۳ ماه)، دو عدد رادیو (۷ ماه)، ضبط صوت (۵ ماه) و میز کوکتل‌ (۸ ماه) را تعویض کرده‌اند.

نصف این خریدها توسّط او انجام شده بود، ولی هرچقدر سعی می‌کرد تمرکز کند، لحظهٔ سفارش این وسایل را به یاد نمی‌آورد. برای مثال خودرویش را به گاراژی نزدیک بیمارستان داد تا آن را پولیش بزنند، و عصر آن روز، قرارداد خودروی جدیدی را امضا کرد. توسّط فروشنده قانع شده بود که تعویض خودروی دو ماههٔ قبلی با یک خودروی جدید، هزینهٔ کم‌تری از پولیش‌کاری ماشین قدیمی خواهد داشت. ده دقیقه بعد، هنگام سرعت گرفتن در اتوبان متوجه این نکته شده بود که واقعاً خوردوی جدیدی خریده است.

در مورد تلویزیون هم وضع مشابه بود. تلویزیون قبلی تصاویر را با یک سایه نمایش می‌دادند و او سفارش دستگاه‌های جدیدی داده بود که دقیقاً مشابه دستگاه‌های قبلی بودند (البته دستگاه‌های جدید هم همان سایه را نمایش می‌دادند، ولی همان‌طور که فروشنده به آن‌ها اطمینان داده بود، دو روز بعد این سایه‌ها محو شدند).

حتا یک مورد را به یاد نمی‌آورد که خودش شخصاً احساس کرده باشد نیاز به خرید چیزی دارد و به فروشگاه رفته باشد و آن را خریده باشد.

او فهرست خریدهایش را همه جا با خود می‌برد و با اضافه کردن خریدهای جدید به آن همیشه این امکان را به خود می‌داد که به عقب برگردد و ببیند چه چیزهای خریده. حالا داشت فکر می‌کرد شاید تسلیم شدن و پذیرفتن این شرایط جدید بهترین انتخاب ممکن باشد. در طول زمانی که حداکثر تلاشش برای کنترل خریدها را انجام می‌داد، شیب رشد خریدهای جدید حدود ده درصد بود ولی اگر مقاومت را کنار می‌گذاشت این موارد سر به فلک می‌زد.

* * ‌*

دو ماه بعد، هنگام رفتن به خانه از بیمارستان، برای نخستین بار یکی از نشانه‌ها را دید.

ناتوان در تحمّل سیل ماشین‌ها، در خط سرعت شصت کیلومتر در ساعت بود. تازه دومین تقاطع غیرهم‌سطح را رد کرده بود که ترافیک کند شد. صدها خودرو به کنار جاده و روی چمن‌ها رانده و آنجا پارک کرده بودند. جمعیت زیادی دور یکی از تابلوهای عظیم جمع شده بودند. دو پیکر سیاه کوچک داشتند از بدنه‌ی فلزی بالا می‌رفتند. طرح‌های درخشانی روی تابلو روشن و خاموش می‌شد و هوای گرگ و میش غروب را روشن می‌کرد. طرح‌ها اتفاقی و بدون معنی بودند. درست مثل اینکه کسی مشغول آزمایش تابلو برای بار نخست باشد.

فرانکین خوشحال از اینکه نظرات هتاوی‌اشتباه بوده، خودرویش را روی حاشیه اتوبان کشید و پس از توقّف، از آن پیاده شد و از لابه‌لای جمعیت تماشاچیانی که نور تابلو گاه و بی‌گاه صورتشان را روشن می‌کرد، به پیش رفت. در ردیف جلو و درست در حاشیهٔ تقاطع، تعداد زیادی پلیس و مهندس تجمع کرده بودند و گردن‌هایشان را برای بهتر دیدن مردانی که چندین متر بالاتر بودند دراز کرده بودند.

فرانکلین ناگهان ایستاد و حس راحتی چند لحظه پیش، جای خودش را به اضطرابی عمیق داد. بسیاری از پلیس‌های پایین تابلو تفنگ شکاری داشتند و روی دوش دو پلیسی که در حال بالا رفتن از پایه تابلو بودند، مسلسل آویزان بود. توجه همه به سمت فرد سومی بود که کنار جعبه کنترل روی تابلو قوز کرده بود. این مرد ریشی بلند و پیراهنی کهنه داشت و زانویش از سوراخ شلوار جینش بیرون زده بود.

هتاوی!

فرانکلین به سرعت پیش رفت. تابلو صداهای عجیبی می‌داد و چشمک‌هایش کندتر شده بود. بعد نورها تثبیت شدند و چشمک‌ها به طور کامل وارد یک سیکل قابل درک شد. جمعیت به واژه‌هایی نگاه می‌کرد که روی تابلو نقش بسته بود. عبارت‌ها کاملاً آشنا بودند. فرانکلین مطمئن بود که آن‌ها را برای هفته‌ها هنگام بالا و پایین رفتن از اتوبان، بارها ناخودآگاه در ذهنش خوانده است.

بخر حالا بخر حالا بخر حالا بخر حالا بخر حالا
ماشین نو حالا ماشین نو حالا ماشین نو حالا
آره آره آره آره آره آره آره آره آره آره آره

آژیرها به صدا درآمدند، دو ماشین گشت به سرعت روی علف‌ها پیچیدند و ترمز کردند. پلیس‌های باتوم به دست از درهایشان به بیرون ریختند و به سرعت جمعیت را به عقب راندند. فرانکلین سعی کرد سر جایش بایستد و فریاد کشید «سرکار من این آدم رو می‌شناس-» ولی پلیسی که در حال پیش آمدن بود با کف دست ضربه محکمی‌به سینه‌اش زد. فرانکلین با درد به عقب و به سمت خودرویش برگشت. پلیس‌ها با باتوم مشغول شکستن شیشه‌ ماشین‌هایی بودند که محل را ترک نکرده بودند و راننده‌های عصبانی سعی می‌کردند سریع‌تر به خودرویشان برسند و خود را از محل نجات دهند.

سروصدا برای لحظاتی زیر صدای شلیک مسلسل محو شد، ولی هنگامی که هتاوی زیر نگاه وحشت‌بار راننده‌هایی که حالا به او خیره شده بودند دست‌هایش را باز کرد، اشکی از پیروزی و درد ریخت و از بالای تابلو به پایین پرید، دوباره اوج گرفت.

* * *

«ولی رابرت واقعاً چه اهمیتی داره؟» این را جودیت صبح روز بعد از فرانکلین که بی‌صدا در پذیرایی نشسته بود پرسید. «می‌دونم که برای زن و دخترش دردناکه، ولی هتاوی مشکل داشت. اگه این‌قدر از تابلوهای تبلیغاتی بدش می‌اومد، چرا اونایی که ما می‌تونیم بینیم رو منفجر نکرد و رفت سراغ اونایی که اصلا نمی‌بینیمشون؟»

فرانکلین به تلویزیون خیره شده بود و آرزو می‌کرد برنامه در حال پخش بتواند او را از فکر و خیال بیرون بیاورد. به سادگی گفت: «حق با هتاوی بود».

«واقعاً؟ خب تبلیغات همیشه هست. ما واقعا آزادی انتخاب نداریم. به‌هرحال ما نمی‌تونیم بیشتر از پولی که داریم خرج کنیم و مؤسّسات اعتباری هم بالاخره به مشکل می‌خورن.»

«تو این رو قبول می‌کنی؟» فرانکلین به سمت پنجره رفت. چهارصد متر دورتر، در وسط منطقهٔ مسکونی تابلوی دیگری در حال نصب بود. تابلو به سمت شرق بود و در نور صبح‌گاهی، سایه‌اش روی باغچه می‌آفتاد و تا نزدیک پله‌های ورودی مجتمع فرانکلین را تاریک کرده بود. برای جلب اعتماد مجتمع و شاید هم به منظور دور کردن شک و شبهه نسبت به تابلو، بخش‌های پایین آن به شکل خانه‌ای مسکونی نقاشی شده بود.

فرانکلین با کرختی به آن چشم دوخت و نیم دوجین پلیسی را شمرد که هنگامی که کارگران شبکه‌های فلزی پیش‌ساخته را از کامیون زیر تابلو پیاده می‌کردند، کنار ماشین‌های گشتشان استراحت می‌کردند. بعد به تابلوی بالای سوپرمارکت نگاه کرد، سعی کرد خاطره‌های هتاوی و تلاش حزن انگیزش را برای قانع کردن او و کسب همکاری‌اش را از ذهنش پس بزند.

یک ساعت بعد، هنوز همان جا ایستاده بود که جودیت با کلاه و پالتویش وارد شد، آماده بود که به سوپرمارکت برود.

فرانکلین او را تا در خروجی همراهی کرد و با صدایی یکنواخت و مرده گفت «جودیت، من می‌رسونمت. باید با یک فروشنده ماشین حرف بزنم. مدل‌های جدید تا آخر ماه می‌آن. اگه خوش‌شانس باشیم می‌تونیم یکی از اولی هاش رو بگیریم».

آن‌ها قدم‌زنان به سمت پارکینگ رفتند. با گذشت روز، سایهٔ تابلوهای عظیم از تمام محلّه می‌گذشت، از سر تمام مردمی که در راه رفتن به سوپرمارکت بودند. مانند تیغه‌های تاریک یک داس بزرگ.