ساعت درست سر هفت، زنگ زد و بیدار شدن و وارد شدنم به شبکه کمتر از یک ثانیه وقت گرفت. بوت که شدم نوشته بود
«هکرها/همبرگری/۸صبح»
باز هم راینو زودتر از من بیدار شده بود و قرار را اعلام کرده بود. خوشبختانه کسی پیام جدیدتری ارسال نکرده بود. من اول بودم. لباسم را پوشیدم، موهایم را برس کشیدم و رفتم پایین.
به آشپزخانه که رسیدم مادر و پدر آن جا بودند. مادر با لبخند گفت: «صبح به خیر مایکی. دیشب خیلی دیر خوابیدی. فکر کردم به صبحانه نمیرسی.»
– یه برنامه سخت رو باید تموم میکردم.
گفت: «خب حداقل الان وقت داری بشینی و یه صبحانه مفصل بخوری» و چرخید تا یک بسته سارا لی از مایکروویو بیرون بیاورد و روی میز بگذارد.
پدر از پشت لیوان کفیکس غر زد که «اگر مشقهایت رو به موقع بنویسی، لازم نیست شب این قدر بیدار بمونی.» من کمی آب میوه در یک لیوان ریختم و سر کشیدم و یک سارا لی هم در دهنم گذاشتم و بلند شدم که بروم.
مادر پرسید: «چی؟ تنها همین قدر!؟»
گفتم: «وقت ندارم! باید زود برسم مدرسه که ببینم برنامهام کار میکنه یا نه». پدر باز کمی غر زد و مادرم چیزهایی بهش گفت که آرومش کنه ولی نفهمیدم چه گفت چون دیگر بیرون در بودم.
سوار اتوبوسی شدم که به مدرسه میرسید تا اگر نگاهم میکردند، شک نکنند. دو ایستگاه آن طرفتر پیاده شدم و و در جهت مخالف سوار اتوبوس شدم. با عوض کردن یک اتوبوس دیگر به برگر تمام شب بادی1 رسیدم. راینو در میز همیشگیمان نشسته بود و به خلاصه اخبار نگاه میکرد. پنج دقیقه به هشت بود و از جورجی و لیزا زودتر رسیده بودم.
داشتم روبروی راینو، روی صندلی خودم مینشستم که پرسیدم «روی خط چه خبره؟» چشمهایش را کمی بالا آورد و از زیر ابروها نگاهم کرد و چیزی نگفت. میدانستم که نباید دوباره بپرسم.
ساعت هشت لیزا وارد شد. لیزا دوست دختر راینو بود یا حداقل میخواست باشد. نمیفهمیدم چرا: راینو هفده ساله بود – دو سال بزرگتر از بقیه ما – و کت براق پلاستیکی میپوشید و موهایش را مدل موج اقیانوس میکرد که من به خاطر پدرم هیچ وقت جرات نگرده بودم حتی ایدهاش را مطرح کنم. مهمتر از اینها راینو آن قدر باحال بود که حتی به لیزا دست هم نمیزد. حالا هم کنار راینو نشست ولی راینو حتی برنگشت که نگاهش کند.
جورجی تا ساعت هشت و پنج دقیقه هم نرسید. راینو دوباره به ساعتش نگاه کرد و بعد بالاخره به ما نگاهی انداخت «یکی وارد کامپایلرمون شده». من و لیزا عرق کردیم. تمام تلاشمان را کرده بودیم که مطمئن باشیم شبکه ما نفوذناپذیر است. منظورم این است که اگر پیرها میفهمیدند مشغول چه کاری هستیم، حسابمان رسیده بود و حالا یک نفر وارد کد ما شده بود.
من پرسیدم: «پیرمرد جورجی2 ؟»
و خودم اضافه کردم که «این طور به نظر میرسه». جورجی و من از طریق شبکهای که پیرمرد جورجی برای خودش راه انداخته بود وارد شبکه شدیم. پیرمرد من از این چیزها سر در نمیآورد ولی پدر جورجی خودش اینکاره بود؛ یک آدم فنی. او یک بار یکی از میکرو کدهای ما را کشف کرد و بعد که فهمید چکار میکند، حسابی روانی شد. اما در نهایت ماجرا به خیر گذشت.
لیزا پرسید: «ایدهای داری که چه قدر تونسته نفوذ کنه؟» راینو به لیزا و بعد به در نگاه کرد. جورجی داشت وارد میشد.
راینو گفت: «باید کشف کنیم.»
جورجی با خنده وارد شد اما وقتی به صورت ما نگاه کرد، چهرهاش عوض شد و بدون صدا روی صندلی نشست.
راینو با خندهای کوسه مانند گفت «صبح بخیر جورجی»
جورجی با ناله گفت «من لو ندادم. من هیچ کاری نکردم»
«پس چطوری این کار لعنتی رو کرده؟»
«میدونی که چطوریه! عجیبه کارهاش! از معما حل کردن خوشش میاد!» جورجی به من نگاه کرد تا شاید حمایتش کنم. «همین شد که دیر رسیدم. سعی میکرد منو بازجویی کنه ولی هیچ چی نگفتم! فکر کنم تنها لایه اول رو دیده. در مورد شبکه هیچ چیزی نگفت!»
راینو به پشتی تکیه داد و لبخندزنان گفت: «شما بچهها خیلی خوششانس هستین. من دیشب در شبکه بودم و متوجه نفوذ یک نفر به کامپایلر جورجی شدم. یه جاهایی رو تغییر دادم و دویست سال دیگه طول میکشه پیرمردش بفهمه چی به چیه»
نفس راحتی کشیدم. حالا متوجه شدید منظورم از اینکه میگویم راینو باحال است چیست؟ همهمان را نجات داد.
راینو مشتش را روی میز کوبید و همه جا خوردیم «اما جورجی! باید بیشتر مواظبش باشی!»
راینو باز هم لبخند زد و گفت برای همه نوشیدنی و کیک میخرد. لیزا کوکا گرفت و من و جورجی مثل خود راینو، کفیکس. خدایا مزه این کفیکس واقعا مزخرف است! لیوانها که جمع شدند، راینو کولهاش را باز کرد و دستش را به داخل برد.
زیر لب و آرام گفت: «خب بچهها، زنگ تفریحه» و بعد که میکرو ترمینالش را درآورد زمزمه کرد «امروز مدرسه تعطیل!»
هنوز هم هربار که این میکروترم را میبینم، فکم پایین میافتد! یک زیلمان نوا ۳۰۰ اما آن قدر قطعاتش عوض شده که عملا از مادربرد به بالا کاملا تغییر کرده. سرعت بالای شبکه، پر از رم، پر از پورت با صفحه نمایشی که تا میشود. حاضر بودم یک گوشم را بدهم و این را بگیرم. ما با استفاده از دستگاه نوشتن روی ROM پیرمرد جورجی، آن قدر پروتکل به این دستگاه اضافه کردهایم که حالا با همه سیستمهای موجود در شبکه شهری بهراحتی حرف میزند.
راینو یک تاکسی هوشمند سفارش میدهد و همه از مغازه بادی بیرون میزنیم. حالا دیگر لازم نیست سوار اتوبوس بشویم، با کلاس شدهایم! هزینه تاکسی را به حساب یک موسسه حقوقی میزنیم و به سمت شرق شهر به راه میافتیم.
در بلوارها چرخیدن حوصلهمان را سر میبرد، پس به کتابخانه میرویم. ما اکثر کارهایمان را در کتابخانه میکنیم چون در آن جا کسی مزاحم آدم نمیشود. اصولا کسی به آن جا نمیرود که بخواهد مزاحم کس دیگری بشود. تاکسی هنوز به حساب شرکت حقوقی است پس بعد از پیاده شدن هم میگوییم یک ساعتی در غرب شهر بچرخد. کارتهایمان را نشان میدهیم و از جلوی نگهبانهای دم در و بعد کتابدارها رد میشویم و وسایلمان را پهن میکنیم.
این روزها برای استفاده از ترمینالهای کتابخانه باید کارت شناسایی نشان بدهیم و کارتهای زرد رنگ ما هم در این مورد فایده خاصی ندارند. کتابخانه حسابی مواظب ترمینالهایش است. اما در همه جای ساختمان پورت وجود دارد تا اگر قراره ترمینالها را جابهجا کنند، راحت باشند. ما همیشه یک پورت خالی پیدا میکنیم و در حالی که من و جورجی مواظب اطراف هستیم، راینو میکروترمینالش را به خط وصل میکند.
ترمینالش را به من میدهد و میگوید «منو به شبکه وصل کن». ما هنوز برای این شبکه یک آپسیس3 ضبط شده نداریم و راینو من را بهترین نفر برای این تیپ کارها میداند.
من از طریق خطوط دیتا از شبکه کتابخانه بیرون میروم و به شبکه شهری وصل میشوم. حالا پیرها نخواهند توانست رد ما را بگیرند. آنها هنوز هم فکر میکنند که هر رایانه یک مغز در یک ماشین است در حالی که من میتوانم حملهام را از طریق آپسیسهایی که در صدها رایانه جاسازی شدهاند، شروع کنم؛ البته وقتی که به هم وصل باشند. این روزها تقریبا هر رایانه یک پورت داده دارد و شبکه شهری بهترین روش اتصال آنها به هم است. میکروترم راینو سریع است و هیچ کس نخواهد توانست ما را پیدا کند. من کمپایلر را از رایانه پیرمرد جورجی بیرون کشیدم و خودم را به شبکه وصل کردم و ترمینال را به راینو پس دادم.
«خب حالا وقت تفریح است. کسی درخواستی داره؟» جورجی میخواست حسابش را با پدرش تسویه کند و کمی او را به دردسر بیاندازد ولی راینو میکروترم را به لیزا داد. او گفت: «میخوام لوییز رو بدبخت کنم.»
جورجی غر زد که هفته پیش هم همین کار را کردهاند.
– بله ولی بازم به من نمره اف داده.
– من هیچ وقت نمره کم نمیگیرم. اگر یک کم کتابهات رو..
و راینو مداخله کرد که «جورجی! نوبت لیزا است و اون روی خطه». بحث تمام شد. چشمهای لیزا میدرخشید.
لیزا همان طور که به شبکه شهری وصل بود، چند جریمه دیرکرد دهساله را برای بازگشت کتابهایی گران قیمت، به حساب لوییز گذاشت. بعد، درخواستی ثبت کرد که کل دانشنامه بریتانیکا به شکل چاپ شده به دفتر مدرسه ارسال شود. نفر بعدی من بودم.
جورجی و لیزا کشیک میدانند و راینو از روی شانهام نگاه میکرد. پرسید: «کار جدید این هفتهات چیه؟»
– رزرو هواپیما. با پدرم برای رزرو رفتیم و من یواشکی کل کدها رو نگاه کردم. به نظرم جالب میاد.
– خب بهم نشون بده که چیکار میتونی بکنی.
آن قدر راحت وصل شدم که خودم هم نفهمیدم. اول دو تا از مسافرها را از فهرست پرواز ماه بعد، پاک کردم و منتظر ماندم ببینم اخطاری چیزی ظاهر میشود یا نه.
هیچ خبری نشد. نه سیستم نظارتیای نصب بود و نه بررسی مجدد! بدون هیچ مشکلی ده دوازده نفر دیگر را از پرواز عصر امروز هم حذف کردم و گفتم: «احمق ها! هیچ سازوکار امنیتیای به سیستم اضافه نکردهاند!»
– من که گفته بودم. پیرها اصلا به آن زرنگی که اداش رو در میارن نیستن. جورجی! لیزا! بیاین اینجا ببینین داریم چیکار میکنیم.
لیزا علاقهمند بود و سوالهای جالبی میپرسید ولی جورجی بیحوصلگی میکرد و آدامسش رو میترکوند. راینو گفت: «وقتشه حرکت بزنیم! یک پرواز رو کامل پاک کن!»
این کار رو کردم. بهسادگی قبلی. چند کلید و اینتر (Enter) و کل یک پرواز از فهرست حذف شد. پسر! روزی که مسافرهایش به فرودگاه بیایند و پرواز در فهرست نباشد چه محشری خواهد شد. داشتم قطع میکردم که راینو دخالت کرد.
راینو ترمینال را از من گرفت و گفت «درسته که آژیر و سوت و اخطار نداشت ولی بازم نبودن یک پرواز کلی جلب توجه میکنه و سیستمها رو بررسی میکنن.» بعد کدی را در حافظه نوشت که باعث میشد تمام پروازهای سال آینده که در دقیقه 07 پرواز میکردند از سیستم حذف شوند. «این جوری ذهنشون به سمت نفوذ نمیره و فکر میکنن کسی دستور اشتباهی زده یا باگی در سیستم هست.»
جورجی گفت «چه فکر بکری» و راینو در حالی که از جورجی میشنید که چقدر نابغه است از سیستم هواپیمایی خارج شد و گفت: «نوبت منه»
لیزا پرسید «برنامه چیه؟» و جورجی بدون اینکه درک کند که باید خفه خان بگیرد گفت: «منظورم اینه که بعد از نفوذ به…» راینو گفت «ساکت باشین و نگاه کنین! وقت کار بزرگمونه»
پرسیدم «مطمئنی؟ فکر کنم آماده نیستیمها»
– آمادهایم.
حالا جورجی بود که آیه یاس میخواند: «هممون تو دردسر میاف…»
راینو گفت «ترسو» و جورجی ساکت شد.
دو ماهی بود که روی «کار بزرگ» کار میکردیم اما من هنوز هم مطمئن نبودم که آمادگی کافی داریم. این برنامه یک نمونه
if/then/else کلاسیک بود: «اگر کار بزرگ درست پیش میرفت، همه پولدار میشدیم؛ در غیر این صورت… نمیخواستم به این بخش از الگوریتم فکر کنم.»
من و جورجی کشیک میدادیم و راینو وارد شبکه شد و کار را شروع کرد. اول به شبکه شهری وصل شد و آپسیس کرکر را از شبکه شخصیمان اجرا کرد و آدرس بانک مرچنت تراست را به آن داد. من قبلا وارد این شبکه شده بودم ولی به هیچ چیز دست نزده بودم؛ تنها میخواستم ببینم آیا توان فنیاش را دارم یا نه. خط ورودی من سه هفته بود که آن جا بود و هنوز کسی متوجه نشده بود پس احتمالا سیستمهای امنیتیشان متوجه هیچ چیز نشده بود. نظر راینو این بود که حمله کردن به رایانههای دیگر بانک، از این رایانه، کار بانمکی است.
در حالی راینو داشت کار میکرد، صدای پا شنیدم ولی خطری نبود؛ یکی از بیخانمانهایی بود که یک اشتراک ساده کتابخانه میگیرند و برای خوابیدن به اینجا میآیند. دوباره که به صفحه نمایش نگاه کردم، راینو به شبکه وصل بود. گفت «خب بچهها، حالا داستان شروع میشه». نگاه کرد تا مطمئن شود که همه به او نگاه میکنیم و ترمینالش را بالا گرفت و کلید اینتر را زد. به صفحه خیره شده بودم و امیدوار بودم چیزهای هیجان انگیزتری رویش ظاهر شود. حدود یک دقیقه به همین وضع ماندیم.
کار بزرگ پیشنهاد راینو بود. در خبرها خوانده بود که چند نوجوان از محله شرمن اوک، تقریبا توانسته بودند یک وام پنج میلیونی را به حساب خودشان منتقل کنند ولی اشتباهشان این بود که پول را به حسابی منتقل کرده بودند که تا مدتهای مدید اعتبارش از ۵۰ دلار بیشتر نشده بود و همین زنگ خطر را به صدا درآورده بود.
راینو آدم باحالی بود و خیلی هم باهوش. ما نمیخواستیم طمع کنیم و کلا میخواستیم پنجاه هزار تا برداریم و بین بیست تا حساب تقلبی که درست کرده بودیم بچرخانیمش. البته اگر میشد. صفحه تاریک شد، چشمک زد و نوشت: « انتقال انجام شد. روز خوبی داشته باشید.»
شروع به فریاد کشدن کردم ولی سریعا با یادآوری اینکه در یک کتابخانه عمومی هستم خودم را جمع کردم. ترس صورت جورجی کمتر شده بود و لیزا آماده بغل کردن راینو بود.
راینو لبخند نصف و نیمهاش را نمایش داد و با هیجان گفت: «بازی تموم شد بچهها»
جورجی زیر لب گفت: «من امروز هیچ کاری نکردم»
راینو از شبکهها خارج شده بود و داشت رایانه را خاموش میکرد. برگشت و آرام نگاهی به جورجی انداخت و ابروهایش را بالا برد و گفت: «تو دفعه بعد بالای لیستی»
جورجی چاره دیگری نداشت. راینو میکروترمینالش را بست و آن را در کوله گذاشت.
تاکسی هوشمند بیرون منتظر بود تا ما را به جایی که لیزا برای ناهار انتخاب کرده بود، ببرد. جورجی پیشنهاد کرد با دستکاری رایانه تاکسی هوشمند باعث شوند که مسافر بعدی هم رایگان سوار شود اما راینو اجازه نداد. راینو در طول ناهار هم با جورجی صحبت نکرد.
بعد از ناهار، من گروه را راضی کردم تا به میکروی مارتین برویم. اینجا یکی از معدود جاهایی بود که من دوست داشتم وقتم را در آن بگذارنم. مارتین تنها پیری است که معتقدم میتواند بدون سوزاندن تراشههای مغز خودش، روی مغز یک رایانه کار کند، هیچ وقت به من، به چشم بچه نگاه نمیکند و هیچ وقت به من نمیگوید که به چیزی دست نزنم. در واقع مارتین همیشه با دیدن ما بسیار خوشحال میشد، بهخصوص بعد از اینکه راینو بسته نمایش گرافیکی ۳۰۰۰ دلاری را برای تولد لیزا خرید.
وقتی وارد شدیم مارتین پشت ترمینالش نشسته بود. «اوه سلام مایک! راینو! لیزا! جورجی!». ما همه سر تکان دادیم. او ادامه داد: «از دیدن شما خوشحالم! امروز چه کاری میتوانم برایتان بکنم؟»
راینو پاسخ داد «تنها داریم نگاه میکنیم»
مارتین سرش را پایین انداخت و به صفحه ترمینال نگاه کرد و چند کلید دیگر را فشار داد و گفت: «خب این آزاد است. نگاه کنید» و بعد از فشردن چند کلید دیگر گفت «لعنتی!»
لیزا پرسید: «مشکل چیه؟»
مارتین گفت: «مشکل منم! قبول کردهام این برنامه را بنویسم ولی حالا دائما کرش میکند.»
راینو پرسید: «قراره چیکار کنه؟»
– یک برنامه تعیین ارزش املاک است. میدونید؟ قیمتآینده رو بر اساس تورم و مالیات و سود بانکی و اعتبار بانکی و این چیزها حساب میکنه.
– بسپرش به ما. چه عددهایی بهش میدی که کرش میکنه؟
مارتین شروع به توضیح دادن برنامه کرد و راینو بعد از کمی گوش کردن رو به من کرد و گفت: «به نظر میرسه کار خودته. بشین رو صندلی». مارتین هیکل صد و بیست کیلوییاش را از صندلی بیرون کشید و من جایش را گرفتم. به برنامهای که مارتین نوشته بود نگاه کردم و بعد از بررسی پارامترها، کمی پردازش کردم. اشتباههای مارتین کم بودند اما حساس. هر کسی ممکن است مرتکب چنین اشتباهاتی شود. برنامه را دامپ کردم و با چند تغییر، نسخه جدید را در ذهنم نوشتم.
مارتین گفت: «درست میشود؟»
جواب ندادم چون داشتم به اسمبلی فکر میکردم. ده دقیقه بعد، برنامه اصلاح شده بود، کامپایل شده بود و داشت صحبت خروجیهای خودش در مقابل ورودیهای آزمایشی را آزمون میکرد. معلومه که همه چیز درست کار میکنه.
مارتین گفت: «من واقعا شما بچهها رو درک نمیکنم. شما راحتتر از چیزی که من میتونم حرف بزنم، برنامه مینویسین.»
من گفتم: «کار سختی نیست.»
«شاید برای شما سخت نباشه. یک بچه رو میشناختم که عرب بود و از بچگی عربی حرف میزد و دقیقا مثل شما معتقد بود کار سختی نیست». مارتین سرش را تکان داد و به من نگاه کرد و دستی به ریشش کشید و لبخند زد. بعد ادامه داد: «به هر حال واقعا ممنونم مایک. نمیدونم چطوری.. چطوری باید جبران کنم». تق و توق انگشتهایش را درآورد و وقتی کارش تمام شد، گفت: «چند روز پیش یک چیز جدید آوردم، مطمئن هستم خوشتان میاد». از قفسه زیر ویترین شیشهای، جعبهای بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت: «آخرین فناوری توی میکروترمهای دنیا؛ زیلمن ستارفایر ۶۰۰»
زانوهام شل شد! قدرتم را جمع کردم تا بتوانم به آن دست بزنم. صفحه را بلند کردم و انگشتهایم را روی صفحه کلید چرخاندم. واقعا میخواستمش! مارتین گفت: «باهوش است! با یک عالمه رم و یک عالمه پورت»
راینو مشغول بررسی مشخصات سختافزاری بود. چهرهاش مثل همیشه سرد و ساکت بود. گفت: «مدل ۳۰۰ من هنوزم تندتر از اینه»
مارتین گفت: «بایدم باشه! تو تقریبا کلش رو خودت عوض کردهای. اما این ۶۰۰ هم تقریبا به همون اندازه سرعت داره و قیمتش ۱۴۰۰ دلاره. به نظرم، تو، حوالی ۳هزار تا خرج ارتقا دادن مال خودت کردی»
پرسیدم: «میتونم امتحانش کنم؟» مارتین دستگاه را به شبکه وصل کرد و من بوت کردم و وارد خط شدم. عالی کار میکرد! کاملا سریع و دقیق. شاید به سرعت دستگاه راینو نبود ولی من نمیتوانستم این تفاوت سرعت را تشخیص بدم. «راینو این بهترینه!». به مارتین نگاه کردم و گفتم: «میتونیم یک جوری با هم کنار بیاییم؟» مارتین به ترمینالی نگاه کرد که هنوز داشت بدون هیچ مشکلی، برنامه قیمت املاک را با نمونههای تستی میسنجید.
«خودم داشتم به این فکر میکردم ولی چون هجده سالت تموم نشده من نمیتونم قانونا استخدامت کنم». به ریشش دست کشید و زبانش را دور لبها چرخاند و ادامه داد: «اما خب من دارم از مشتری برنامه املاک پول میگیرم و اجازه دارم برنامهای که تو نوشتی رو هم بخرم. تو میتونی مشاور من باشی.. بله بله ! مشاور فنی.. تو هفت پروژه دیگه مثل این به من کمک کن و میکروترم مال تو. به نظرت خوبه؟»
قبل از اینکه بتوانم فریاد موافقت بزنم، راینو وسط پرید: «من اینو میخرم؛ تمام». کارت اعتباریای از جیب کولهاش بیرون کشید و به سمت راینو دراز کرد. فک مارتین پایین افتاده بود. راینو گفت: «چیه؟ پول من خوب نیست؟»
مارتین با لحنی دفاعی گفت: «ولی من همین الان قول اینو به مایک دادم.»
– تو به ما چیزی بدهکار نیستی.
مارتین چیزی به جز «باشه راینو» نگفت. کارت را گرفت و موجودیاش را چک کرد و ادامه داد «سالمه». یک بار دیگر کارت را کشید و قیمت را وارد کرد و با خنده گفت: «من نمیدونم شما بچهها این پولها رو از کجا میارین!»
راینو بدون خنده و کاملا جدی گفت: «ما بانک میزنیم». اول مارتین خندید، بعد خود راینو و بعد بقیه ما. راینو ترمینال را برداشت و از مغازه بیرون رفت. همین که ما هم خارج شدیم، آن را به من داد.
– ممنونم راینو. ولی میتونستم خودم سرش معامله کنم.
– تولدت مبارک مایک
– راینو تولد من توی آگوسته.
– بذار یک مطلب رو روشن کنم! تو تنها برای من کار میکنی.
نزدیک ساعت آخر مدرسه بود، پس به سمت همبرگر بادی رفتیم. در راه، داخل تاکسی هوشمند، جورجی استارفایرمو گرفت و پشتش را باز کرد و به مادربرد نگاه کرد و گفت: «مثل آب خوردن میتونیم سرعت شبکهاش رو دو برابر کنیم.»
راینو گفت: «بذار نو بمونه.»
در بادی از هم جدا شدیم و من با اتوبوس به سمت خانه رفتم. خوش شانس بودم چون مادر و پدرم هنوز نرسیده بودند. با سرعت به طبقه بالا رفتم و استارفایر را در کمد اتاقم مخفی کردم. کاش من هم پدر و مادر باحالی مثل خانواده راینو داشتم. آنها هیچ وقت از پسرشان سوالهای مزخرف نمیپرسند.
مادر، موقع همیشگی به خانه برگشت و پرسید در مدرسه چه کارهایی کردهام. لازم نشد خیلی خالی ببندم چون مایکروفر با صدای دینگ، حاضر شدن شام را خبر داد و مادرم شروع به چیدن میز کرد. پدرم پنج دقیقه دیگر رسید و شروع کردیم به خوردن شام.
در اواسط شام بود که تلفن زنگ زد. من به سرعت پریدم و گوشی را برداشتم. پیرمرد جورجی بود و میخواست با پدر من صحبت کند. گوشی را به پدرم دادم و سعی کردم شنود کنم اما با گوشی به اتاق کناری رفت و واقعا چیزی نمیشنیدم. اشتهایم کور شد. هیچ وقت هم توفو (نوعی خوراکی تشکیل شده از سویا) دوست نداشتهام.
پدر تا مدتی طولانی هیچ چیزی نگفت و بعد با یک جمله تلفن را قطع کرد «چیکار کرده؟ واقعا؟ ممنونم که به من هم خبر دادید. ماجرا رو همین امشب حل میکنم!»
مادرم پرسید: «کی بود دیوید؟»
«آقای هانسن بود. پدر جورجی. مایک و جورجی باز هم با اون پسره راینو از مدرسه جیم شدن». برگشت و به من نگاه کرد. تقریبا داشتم از در خارج میشدم ولی مجبور شدم بایستم «مایکل! امروز مدرسه بودی؟»
سعی کردم طبیعی رفتار کنم اما انگار توفو گلویم را بسته بود «بله. بله مدرسه بودم.»
– پس چرا آقای هانسن شما رو دیده که از کتابخونه بیرون میاومدین؟
گیر افتاده بودم اما باید تلاش میکردم «رفته بودیم اون جا برای یک تحقیق. یک کار تحقیقی ویژه مدرسه.»
– برای کدوم کلاس؟ زود باش حرف بزن مایک. برای چه درسی تحقیق میکردین؟ دیشب چی میخوندی؟
هنگ کرده بودم. ورودیها زیاد بود؛ هنگ کرده بودم.
مادرم گفت: «دیوید داری خیلی سخت میگیری. حتما توضیحی داره.»
– مارتا! آقای هانسن روی رایانهاش یک چیزی پیدا کرده که جورجی و مایکل قایمش کرده بودن. به نظر آقای هانسن این دو تا دارن با بانکها ور میرن.
– مایکی من؟ این یک شوخی بیمزه است دیوید.
– تو متوجه نیستی این ماجرا چه قدر جدیه! مایکل آرتور هاریس! کل شب رو پشت اون ترمینال داری چیکار میکنی؟ اون کد توی رایانه آقای هانسن چی بود؟ جواب بده! چی کار داشتی میکردی؟
حتی چشمهایم داغ شده بود. «به شما ربطی نداره! کلهتون رو از چیزهایی که نمیفهمین بکشین بیرون، قدیمیهای وامونده!»
پدرم فریاد کشید «همینه! من نمیفهمم شما چه غلطی دارین میکنین ولی میدونم که این کاری که داری میکنی به نفعت نیست!» و از جایش جست زد و به سمت اتاق من رفت. سعی کردم سریع باشم و جلو بزنم اما پدرم جلوتر از من مشغول بالارفتن از پلهها بود. به ترمینالم رسید و کل کابلهایش را به زور بیرون کشید.
مادرم گفت «دیوید، فکر نمیکنی رفتارت کمی غیرمنطقی شده؟ اینو برای درس و مشقش لازم داره. مایکی! اینو برای مدرسه لازم نداری؟»
«این بار دیگه نمیتونی نجاتش بدی مارتا! خیلی جدی میگم! این میره توی انباری و فردا به شرکت زنگ میزنم که کابل اطلاعاتیش رو هم قطع کنن! اگر قراره با رایانه کاری کنه میتونه تو مدرسه کار کنه یا بیاد تو ناهارخوری که من بتونم ببینمش!» و در حالی که ترمینال را زیر بغل زده بود از اتاق بیرون رفت. در اتاق تنها شده بودم. با عصبانیت در را به هم کوبیدم و قفلش کردم «گمشید اون پایین! بدجوری توی دردسر هستین».
اول آن قدر بالشت این طرف و آن طرف پرتاب کردم که عصبانیت آنیام کمی کم شود و مطمئن باشم که نمیخواهم چیزی را بشکنم و بعد استارفایر را از کمد خارج کردم. بارها از بالای شانه پدرم به صفحه کلید نگاه کرده بودم و همه پسوردهایش را حفظ بودم. روی خط رفتم و مشغول کار شدم. نیم ساعت بعد تمام شده بود.
به ترمینال پدرم وصل شدم. حدسم درست بود، داشت با آن سعی میکردم نمرههای مدرسهام را بررسی کند. خیلی هم خوب. چیزی پیدا نمیکرد چون ماهها قبل کشف کرده بودیم که چطور میشود کارنامههای مدرسه را دستکاری کرد. وارد ترمینالش شدم و روی صفحهاش نوشتم: «پدر! بهزودی در این اطراف شاهد تغییراتی خواهیم بود»
چند ثانیهای طول میکشید تا ذهنش بفهمد چه اتفاقی در جریان است. بلند شدم و قفل در را امتحان کردم اما باز هم وقتی صدای پایش را روی پلهها شنیدم، وحشت وجودم را پر کرد. فکر نمیکردم اینقدر پر سر و صدا بالا بیاید.
با هر دو دست روی در کوبید و فریاد زد «مایکل! اینو باز کن!»
سعی کردم صدایم آرام باشد و گفتم:
– نه
– اگر این در رو قبل از اینکه تا ده بشمرم باز نکنی، مجبورم بشکنمش! یک…
– قبل از اینکه در رو بشکنی…
– دو!
– بهتره به بانکت زنگ بزنی
– سه!
– بی-۳۲۰-۵۱۲۷-او-ال-دی
این کد حساب بانکیاش بود. برای دو ثانیه هیچ صدایی به گوش نرسید.
– بچه! نمیدونی داری چیکار میکنی!
– من کاری نمیکنم! کارها رو قبلا کردم.
مادرم به طبقه بالا آمد و گفت: «دیوید چه خبره؟»
پدرم خیلی آهسته خطاب به مادرم گفت: «ساکت باش مارتا» و بعد کمی بلندتر گفت: «چیکار کردی مایکل؟»
– حذفت کردم. محوت کردم. دفنت کردم.
– یعنی وارد رایانه بانک شدی و حسابم رو پاک کردی؟
– تنها این نه. حساب پسانداز و امتیاز وامت رو هم پاک کردم.
– خدای من…
مادر گفت: «دیوید اون تنها عصبانیه. یک کم بهش وقت بده. مایکی! تو که واقعا این کارو نکردی. کردی!؟»
من اضافه کردم «و بعد به داینارند وصل شدم. شغلت رو هم پاک کردم. حقوقت رو. به کارت اعتباریات هم یه حالی دادم.»
– دیوید این کارها رو که نکرده! کرده؟ میتونه بکنه؟
پدرم دوباره روی در کوبید و فریاد زد «گردنت رو میشکنم مایکل!»
و من هم فریاد زدم «صبر کن! همه فایلها رو کپی گرفتم! شاید بتونم برات برشون گردونم!»
دیگر روی در نزد و معلوم بود همه زورش را میزند که صدایش عصبانی نباشد. «کپیها رو برگردون و من کل ماجرا رو فراموش میکنم.»
«نمیتونم. یعنی منظورم اینه که بکآپها روی یک رایانه دیگه هستن و من طوری مخفیشون کردم که تنها خودم میتونم بهشون برسم.»
سکوت برقرار شد. لحظهای بعد فهمیدم این سکوت نیست و پدر و مادرم با صدایی خیلی آرام مشغول صحبت با یکدیگر هستند. گوشم را به در چسباندم و شنیدم که مادرم گفت «چرا که نه؟» و پدرم جواب داد «اما اگر راستش رو بگه چی؟»
پدرم با صدایی کنترل شده گفت «باشه مایکل. چی میخوای؟»
هنگ کردم. ضایع بود واقعا چه میخواستم؟ به این فکر نکرده بودم. من، بدون برنامه! لبخندی زدم و سعی کردم فکر کنم. مشکل این بود که اینها هیچ کاری برای من نمیتوانستند بکنند که خودم از عهدهاش برنیایم – حداقل بعد از کمک راینو. راینو! باید با راینو حرف میزدم. این چیزی بود که میخواستم. بدون راینو حتی این کار آخر را هم نمیتوانستم تمام کنم.
بعد فکرکردم که احتمالا بهتر است پیرهایم از استارفایر چیزی ندانند و به پدرم گفتم اولین چیزی که میخواهم این است که اسمارتترمینالم را برگرداند. پایین رفتن و بالا برگشتنش بیش از حد طول کشید. مطمئن هستم روی ترمینال ناهارخوری، چک کرده بود که آیا واقعا همه اطلاعاتش را پاک کردهام یا نه. وقتی ماشین را به اتاقم آورد و مطیعانه بیرون رفت، مطمئن شدم که حسابی وحشت زده شده.
به پردازش کردن ادامه دادم اما هیچ چیز جدیدی به جز اینکه میخواهم تنهایم بگذارند و به من نگویند که چکار باید بکنم، به فکرم نرسید. در را دوباره قفل کردم و برخط شدم و شغل پدرم را به وی پس دادم. بعد سعی کردم راینو و جورجی را پیدا کنم اما برخط نبودند. برایشان پیام گذاشتم تا وقتی بوت شدند، خبر بدهند. تا نصفه شب بیدار بودم و خودم را با یک بازی جنگی مشغول کردم تا مطمئن شوم که پدرم نقشه جدیدی ندارد.
فردا صبح، بعد از بیدار شدن سریعا بوت و برخط شدم. پویش کردم اما خبری از راینو و جورجی نبود. پایین رفتم و در سکوتی مرگبار صبحانه خوردم و پدر و مادرم را سر کار فرستادم. مدرسه نرفتم و کل روز را با بازیهای جنگی سرگرم شدم و سعی کردم روی چند برنامه هیجانانگیز کار کنم. شام دوباره در سکوت سنگین گذشت و بعد متوجه شدم که در این مدت راینو سری به شبکه زده. پیام گذاشتم تا بگوید کجا میتوانم ملاقاتش کنم.
در نهایت حدود ساعت هشت راینو دوباره روی خط آمد و گفت که جورجی دچار دردسر شده و احتمالا تا مدتی از دسترسی خارج4 است.
به راینو گفتم که چطور پیرمردم را رام کردهام اما از این جریان استقبال خاصی نکرد. گفت مشغول است و نمیتواند من را آن شب در بادی ببیند. هر دو شبکه را قطع کردیم و یک جنگ دیگر شروع کردم و بعدش به خواب رفتم.
ساعت میگفت پنج و بیست و پنج دقیقه، که بیدار شدم و تا گوشهایم بوت نشد، نفهمیدم برای چه از خواب پریدهام. پدر داشت لولاهای در را باز میکرد.
– پدر! اون در رو از جاش دربیار و از زندگی ساقط شو! این بار دیگه از نسخه پشتیبان و بازیابی اطلاعات هم خبری نیست.
فریاد زد که «سعیات رو بکن».
از تخت بیرون پریدم و دگمه استارت را زدم و بوت کردم – اما بوت نشد. دوباره سعی کردم. نمیتوانستم اسمارتترم را به شبکه وصل کنم. روشن میشد ولی برخط نمیشد. پدرم فریاد کشیدم «خط اتاقت رو از ورودی ساختمون قطع کردم».
به سمت کمد پریدم و استارفایر را از آن خارج کردم و در کولهپشتی انداختم. زیپ را بستم ولی به پنجره نرسیدم. در اتاق و پدرم با هم به داخل اتاق افتادند. پشتشان مادرم وارد شد و کمدم را باز کرد و شروع کرد به ریختن لباسها در یک چمدان.
به پدرم گفتم «گند زدی! دیگه هیچ وقت فایلهات رو پس نمیگیری». مچم را گرفت پیچاند.
داشت من را به زور از پلهها پایین میبرد و مادرم کولهپشتی و چمدان را میآورد «مایکل یه چیزهایی هست که تو نمیفهمی». مرا به سمت میز کارش کشید و با دست آزادش از کشو چند کاغذ مچاله شده بیرون آورد. «اینها رسید هستن. این چیزیه که ما قدیمیهای وامونده، نگهشون میداریم چون ما به رایانهها اعتماد نداریم. با اداره و بانک هم چک کردم؛ هر چیزی که توی رایانه میره باید رو کاغذ هم ثبت بشه. هیچ چی رو نمیتونی برای بیشتر از بیست و چهار ساعت پاک کنی».
خندیدم و گفتم «بیست و چهار ساعت؟ پس هنوز هم پوشتتون کنده است. من میتونم هر روز همین کار رو بکنم. از هر ترمینالی که تو شبکه شهری پیدا کنم».
– میدونم.
مادرم پشت پدرم وارد پذیرایی شد. یک دستمال کاغذی خیس به چیزهای داخل دستش اضافه شده بود. گفت «مایکی باید بدونی که ما خیلی دوستت داریم. ما عاشقتیم و این به نفع خودته». سوار ماشین شدیم و در حالی که پدرم دستم را نگه داشته بود و مادرم رانندگی میکرد به سمت فرودگاه رفتیم. یک هواپیما و چند گشتاپو منتظرمان بودند.
الان، چند هفتهای است که برای عادت کردن به مدرسه نظامی فون شلاگر وقت داشتهام. به من گفتهاند که پسر باهوشی هستم و اگر رفتارم خوب باشد، دلیلی ندارد که پنج سال بعد فارغالتحصیل نشوم. خسته شدهام ولی معلمها میگویند اخلاقم از زمانی که در اتاقم دستشویی کار گذاشتهاند بهتر شده.
مطمئنا آزادم که از ساختمان خارج بشم و هر جا میخواهم بروم اما مشکل این جاست که پانصد کیلومتر تا نزدیکترین شهر و آخرین جاده فاصله دارم.
گاهی شبها – بعد از اینکه چراغها را خاموش کردند – استارفایرم را بیرون میآورم و دستهایم را روی کلیدهایش میکشم. این همه کاری است که میتوانم بکنم چون شبها برق خوابگاهها را قطع میکنند. گاهی شبها دراز میکشم و به لیزا، جورجی و برگر تمام شب بادی فکر میکنم و خوشیهایی که با هم داشتیم. اما اکثرا به راینو فکر میکنم و برنامههای خوبی که میچید.
نمیتوانم صبر کنم و ببینم چطور مرا از اینجا بیرون خواهد آورد.