گوگل گای:‌ روزی که گوگل بد شد

«گیرگ» ساعت ۸ عصر در فرودگاه بین‌المللی سان‌فرانسیسکو فرود آمد ولی تا به جلوی پنجره باجه کنترل پاسپورت برسد، ساعت از نیمه شب گذشته بود. مردی با شتاب از هواپیما پیاده شده بود با بدنی برنزه، صورتی نتراشیده و شادابی حاصل از یک ماه استراحت در جزایر کابو (به همراه سه روز در هفته غواصی وشیطنت) هیچ شباهتی به کسی که یک ماه قبل با شانه‌های افتاده و بدنی خمیده شهر را ترک کرده بود، نداشت. گیرگ حالا یک خدای ساخته شده از برنز بود و حین پیاده شدن از هواپیما، نگاه تحسین‌آمیز خدمه کابین درجه یک، به او دوخته شده بود.
چهار ساعت بعد و در صف بررسی پاسپورت، او دوباره از خدا به انسان تبدیل شده بود. هیجانش فرو نشسته و عرق از سراسر بدنش جاری بود و شانه و گردن‌اش آنقدر درد داشت که احساس می‌کرد مثل یک راکت تنیس شده است. باتری آی‌پادش مدت‌ها قبل تمام شده بود و او دیگر هیچ کاری نداشت به جز گوش کردن به حرف‌های زوجی که درصف، جلویش بودند.
زن داشت می‌گفت: «از عجایب فناوری مدرن» و به تابلویی اشاره می‌کرد که رویش نوشته بود «مهاجرت – تقویت شده با گوگل».


شوهر که کلاه لبه پهن اسپانیایی به سر داشت جواب داد: «فکر می‌کردم قرار است این سیستم از ماه آینده به کار بیافتد».
گوگل کردن در مرز! خدای من! گیرگ شش ماه قبل از گوگل بیرون آمده بود تا «کمی وقت برای خودش بگذارد» ولی آنقدر هم که انتظار داشت، موفق نبود. او پنج ماه اول را به تعمیر رایانه دوستان، نگاه کردن به تلویزیون در طول روز و پنج کیلو سنگین‌تر شدن گذرانده بود. این آخری را به گردن خانه‌نشینی می‌انداخت چون اگر در مجتمع گوگل بود،‌ با داشتن امکان ورزش بیست و چهار ساعته، این اتفاق نمی‌افتاد.
مطمئنا باید زودتر متوجه این جریان می‌شد. دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک‌تک افرادی که به آمریکا وارد می‌شوند را انگشت‌نگاری و تصویرنگاری کند، اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به نظر می‌رسید بخش دولتی نمی‌تواند وظیفه جست‌وجو را به خوبی انجام دهد.
مسوول مربوطه، بسته‌ها را زیر دستگاه اشعه ایکس نگاه کرد و بعد به صفحه رایانهش خیره شد. با انگشت‌های کلفت‌اش چیزهایی روی صفحه کلید وارد کرد و دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد. دیگر برایش عجیب نبود که چرا این صف لعنتی چندین ساعت بود که ادامه داشت.
گیرگ گفت «سلام، شب شما به خیر» و پاسپورت عرق کرده‌اش را به مسوول مربوطه داد. با اکراه آن را باز کرد و زیر اسکنر قرار داد و دوباره چیزهایی تایپ کرد. تایپ کردن بیش از حد طول کشید. کمی غذای خشک گوشه دهنش بود، مشخص بود که دارد با زبانش آن را لمس می‌کند.
«درباره جون ۱۹۹۸ چه چیزی داری که بگویی؟»
گیرگ سرش را بالا گرفت و با تعجب پرسید «ببخشید؟»
«در ۱۷ جون ۱۹۹۸ در گروه alt.burningman پیامی فرستاده‌ای مبتنی بر این‌که می‌خواهی به یک فستیوال حمله کنی و بعد گفته‌ای که واقعا قارچ‌های جادویی ایده بدی هستند؟»
بازجوی اتاق دوم مردی بود نسبتا مسن و آنقدر لاغر که به نظر می‌رسید از چوب ساخته شده است. سوالاتی که او می‌پرسید بسیار عمیق‌تر از جریان مربوط به قارچ‌های جادویی بودند.
«درباره علایقتان صحبت کنید. آیا اهل «موشک‌های مدل» هستید؟»
«چی؟»
«ساخت مدل‌ از موشک‌های قابل پرتاب»
گیرگ متعجب بود ولی می‌توانست حدس بزند که بحث به کجا می‌رود. جواب داد «نه. به هیچ وجه»
مرد یادداشتی برداشت و چند کلیک کرد. «می‌دانید، این را می‌پرسم چون می‌بینم بسیاری از تبلیغات هدفمندی که گوگل در کنار جست‌وجوهای شما، همچنین درون صندوق پستی‌تان نشان می‌دهد مربوط به راکت و موشک‌های مدل است».
گیرگ احساس دل‌پیچه می‌کرد: «شما دارید ایمیل‌ها و جست‌وجوهای من را نگاه می‌کنید؟!» دقیقا یک ماه بود که به هیچ صفحه کلیدی حتی دست نزده بود اما می‌دانست چیزهایی که در نوار جستجوی گوگل وارد کرده است چیزهای بیش‌تری از اعترافاتی که ممکن است برای یک دوست کرده باشد، افشا می‌کنند.
مرد با صدایی حق به جانب و حاکی از اعتماد به نفس جواب داد: «لطفا آرام باشید قربان. من به جست‌وجوها یا ایمیل‌های شما نگاه نمی‌کنم. این کار مخالف قانون اساسی است. ما فقط به تبلیغاتی که در کنار جست‌وجوها یا ایمیل‌های شما نمایش داده می‌شوند دسترسی داریم. کتابچه‌ای دارم که این موضوع را کاملا توضیح می‌دهد. وقتی کارمان تمام شد آن را به شما خواهم داد تا مطالعه بفرمایید.»
گیرگ عصبی بود و با همان حالت فریاد زد: «ولی تبلیغات هیچ معنایی ندارند! من هر بار که از دوستم در کولتر آیوا ایمیل می‌گیرم، تبلیغ همراه‌اش پیشنهاد می‌کند که آهنگ‌های آن کولتر را بخرم!»
مرد سر تکان داد: «متوجه هستم آقا و به همین دلیل است که من در این‌جا نشسته‌ام تا با شما صحبت کنم. مثلا می‌توانید توضیح دهید که چرا تبلیغات مربوط به موشک‌های مدل اینقدر زیاد برای شما نمایش داده می‌شود؟»
گیرگ به مغزش فشار آورد و بالاخره موضوع را فهمید: «به دنبال خوره‌های قهوه بگردید. به گروهی می‌رسید که من در آن فعال هستم و پروژه اخیرمان راه‌اندازی یک پایگاه وب برای فروش قهوه بود که اسم محصولش سوخت موشک است. لابد همین هوا کردن و سوخت موشک باعث شده گوگل برایم موشک مدل تبلیغ کند.»
اوضاع بهتر شده بود. این را می‌شد از رفتار بازجو که مشغول بررسی صفحات گوگل بود فهمید. اما ناگهان رفتارش دوباره سرد و جدی شد. بازجو به عکس‌های هالووین رسیده بود. اگر در گوگل به دنبال «گیرگ لوپینسکی» می‌گشتید، این عکس‌ها در صفحه سوم ظاهر می‌شدند.
گیرگ پیش‌دستی کرد و گفت: «این یک مهمانی دوستانه با محوریت جنگ خلیج فارس بود. در کاسترو.»
«و شما با لباس…»
«یک تروریست با کمربند انفجاری شرکت کرده بودم.» گفتن این کلمات در این وضعیت، پشتش را می‌لرزاند.
جواب قاطع بود و غیرقابل سرپیچی: «آقای لوپینسکی با من بیایید».
آزاد شدنش تا ساعت ۳ صبح طول کشید. چمدانش تنها چمدانی بود که روی نوار نقاله باقی مانده بود و مشخص بود که باز و بررسی شده و بی‌هیچ دقتی بسته شده است. گوشه لباس‌ها از چمدان بیرون زده بود.
وقتی به خانه رسید و چمدان را باز کرد،‌ دید که تمام مجسمه‌های بدلی کلمبیایی‌اش شکسته شده‌اند و جای یک چکمه کثیف روی پیراهن نخی مکزیکی‌اش باقی مانده است. لباس‌هایش دیگر بوی مکزیک را نمی‌دادند بلکه همه چیز بوی فرودگاه گرفته بود.
خوابش نمی‌برد. به هیچ وجه. باید در این‌باره با کسی صحبت می‌کرد. فقط یک نفر بود. معمولا هم در این ساعت بیدار بود.

مایا دو سال بعد از این‌که گیرگ در گوگل مشغول به کار شده بود،‌ به آن‌جا آمده بود. همین دختر بود که او را متقاعد کرده بود تا بعد از بیرون آمدن از گوگل برای یک ماه به مکزیک برود. می‌گفت با این کار گیرگ می‌تواند خودش را ریبوت کند.
همین که مایا ظاهر شد، گیرگ به طرفش رفت و از او پرسید «مایا! در مورد برنامه مشترک گوگل و پلیس مرزی چیزی می‌دانی؟»
این سوال، مایا را در جا خشک کرد. قلاده سگ همراهش را کشید و نیم چرخی زد و با چشم به سمت زمین تنیس کنار پارک اشاره کرد. صورتش را که برگرداند گفت «نگاه نکن. بالای آن تیرچراغ برق یکی از نقاط دسترسی WiFi ماست. یک وب‌کم با زاویه باز هم دارد. وقتی حرف می‌زنی دقت کن که رویت به آن سمت نباشد».
در مقیاسی که گوگل داشت، کابل‌کشی شهر و اتصال یک وب‌کم به هر نقطه دسترسی، هزینه چندانی نداشت. به خصوص که نشان دادن تبلیغات به افراد بر اساس نقاطی از شهر که در آن تردد داشتند، بازدهی اقتصادی فوق‌العاده خوبی داشت. گیرگ هم مثل بقیه به این وب‌کم‌ها توجه چندانی نکرده بود. چند روزی این دوربین‌ها موضوع داغ وبلاگ‌ها شده بودند و مردم هم از این‌که حق داشتند به تصاویر آن‌ها نگاه کنند لذت می‌بردند، اما در طول یکی دو ماه، کل هیجان مربوط به این جریان، فروکش کرده بود.
گیرگ زیر لب گفت:‌ «شوخی می‌کنی!‌ احمقانه است».


مایا در حال دور شدن از تیرچراغ برق گفت: «با من بیا».
سگ از این‌که گردشش کوتاه شده بود خوشحال نبود و این نارضایتی را وقتی مایا داشت در آشپزخانه قهوه درست می‌کرد، نشان داد.
«ما با پلیس مرزی یک قرارداد داریم» و شیر را برداشت. «آن‌ها قول داده‌اند که به جست‌وجوهای کاربران کاری نداشته باشند و در مقابل ما به آن‌ها نشان می‌دهیم که به هر کاربری چه تبلیغاتی نشان می‌دهیم».
گیرگ احساس مریضی می‌کرد: «چرا؟ البته نگو که یاهو هم همین کار را می‌کند…»
«نه. نه. خب بعله یاهو هم همین‌ کار را می‌کند ولی این بهانه ما نیست. می‌دانی که جمهوری‌خواه‌ها1 از گوگل متنفرند و ما بیش‌تر و بیش‌تر داریم به حزب دموکرات نزدیک می‌شویم، به همین خاطر سعی کردیم با این کار حسن‌نیت خود را به جمهوری‌خواه‌ها نشان بدهیم. این PII نیست». منظور مایا اطلاعات منجر به شناسایی افراد یا Personally Identifying Information بود. «این فقط متاداده است. ما چندان هم کار وحشتناکی نمی‌کنیم».
«خب پس چرا اینقدر نگران دوربین‌ها هستی؟»
مایا آهی کشید و سر بزرگ سگ را بغل کرد. «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. آن‌ها همه‌جا هستند. در اتاق‌های جلسه و هر جای دیگر. درست مثل این‌که در سفارت شوروی باشی. مساله این است که همه به دو گروه تقسیم شده‌اند: تمیزها و مشکوک‌ها. همه ما می‌دانیم که چه کسانی مورد شک هستند ولی هیچ کس نمی‌داند چرا. من تمیزم. این روزها هیچ آدم تمیزی با یک آدم مشکوک حتی ناهار هم نمی‌خورد.
گیرگ شدیدا احساس خستگی می‌کرد «پس فکر کنم من خوش‌شانس بودم که زنده از فرودگاه خارج شدم. شاید اگر یک قدم اشتباه برمی‌داشتم ناپدید می‌شدم. نه؟»
مایا زل زده بود به گیرگ. گیرگ منتظر جواب بود.
«بعله؟»
«می‌خواهم چیزی بگویم ولی حتی نباید تکرارش کنی. باشه؟»
«اووم‌م‌م‌م… در یک هسته تروریستی که نیستی؟ هستی؟»
«نه بحث این نیست. جریان این است که چک‌های داخل فرودگاه فقط یک دروازه امنیتی است. این مدخل اجازه می‌دهد تا مسوول آن موارد حیطه جست‌وجو را محدود کند. همین که از فرودگاه خارج شدی، یک «آدم مورد نظر»‌ هستی و دیگر هیچ وقت از این فهرست خارج نمی‌شوی. آن‌ها تمام وب‌کم‌ها را به دنبال تو بررسی می‌کنند،‌ ایمیل‌هایت را می‌خوانند و جست‌وجوهای اینترنتی‌ات را زیرنظر می‌گیرند.»
«انگار گفته بودی که دادگاه این اجازه را نخواهد داد…»
«دادگاه مطمئنا اجازه نخواهد داد که بدون دلیل تو را گوگل کنند ولی وقتی وارد سیستم شدی، می‌توانند تو را گوگل کنند و بعد نتایج را به یک سیستم آماری می‌دهند که انحراف از معیارها را پیدا می‌کند و سپس این الگوهای مشکوک را دلیلی می‌کنند برای ادامه کار.»
گیرگ احساس تهوع داشت. «چطور شد که اینطور شد؟ گوگل جای بدی نبود. شعار موسسه این بود که «شر نباشید». اینطور نبود؟» در حقیقت همین مسایل باعث شده بود گیرگ بعد از گرفتن دکترای علوم رایانه اش مستقیما از استانفورد به ماونتین ویو برود.
خنده تلخ مایا باعث شد هر دو چند دقیقه‌ای ساکت بمانند.

«ماجرا از چین شروع شد». مایا بود که سکوت را شکست. «وقتی سرورها را به داخل چین بردیم، مجبور شدیم از قوانین چین تبعیت کنیم».
گیرگ آهی کشید. جریان را به خوبی می‌دانست: هربار که صفحه‌ای را می‌دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هر بار که نقشه گوگل را سرچ می‌کردید یا هر بار که ایمیل‌های گوگل را چک می‌کردید (حتی اگر ایمیلی به جی‌میل می‌فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می‌شد. اخیرا یک نرم‌افزار بهینه‌ساز جست‌وجو، تمام این اطلاعات را طبقه‌بندی کرده بود و از این طریق انقلابی در صنعت موتورهای جست‌وجو و تبلیغات اتفاق افتاده بود.
شکی نیست که یک دولت اقتدارگرا، با این اطلاعات کارهای دیگری می‌کرد.
مایا ادامه داد «آن‌ها ما را مجبور کردند پروفایل‌هایی برای مردم درست کنیم. وقتی می‌خواستند کسی را دستگیر کنند، پیش ما می‌آمدند و بدون شک ما دلیلی برای دستگیری او پیدا می‌کردیم. تقریبا هیچ کاری نیست که در اینترنت بکنید و در چین جرم نباشد».
گیرگ سری تکان داد و پرسید «ولی چرا سرورها را در خود چین گذاشته بودند تا مجبور شوند کل قوانین چین را بپذیرند؟»
«دولت چین گفته بود که در غیراین‌صورت گوگل را در چین فیلتر می‌کند و یاهو در چین فعال بود». هر دو سرشان را به زیر انداختند. مدت‌ها بود که یاهو به عنوان دشمن درجه یک شرکت شناخته می‌شد و کارمندان بیش‌تر از این‌که به فعالیت‌های شرکت دقیق شوند، به رقابت با یاهو چشم دوخته بودند. «این بود که قبول کردیم، هرچند که از آن خوشمان نمی‌آمد».
مایا قهوه درون فنجانش را مزه مزه کرد و صدایش را آرام کرد. یکی از سگ‌ها داشت زیر صندلی گیرگ خر خر می‌کرد.
«دقیقا در همان دوره، چین از ما خواست تا سانسور نتایج جستجو را شروع کنیم.» مایا ادامه داد «و گوگل قبول کرد. استدلال گوگل مسخره بود: ما کار
بدی نمی‌کنیم بلکه به دنبال فراهم کردن دسترسی بهتر مردم به نتایج جستجو هستیم. اگر نتایجی را به آن‌ها نشان می‌دادیم که قابل دسترسی نبودند، باعث ناراحتی آن‌ها می‌شدیم و این یک تجربه بد برای کاربر بود.»

گیرگ با پا به سگ زد و خرخر قطع شد و پرسید «حالا چی؟» ظاهر مایا نشان می‌داد که ناراحت شده است.
«حالا تو یک آدم مورد نظر هستی گیرگ. گوگل می‌شوی. در تمام زندگی تو، یک نفر از جایی مشغول نگاه کردنت است. هدف گوگل را که می‌دانی: «مرتب کردن اطلاعات جهان». همه چیز. پنج سال صبر کن و ما حتی خواهیم دانست که قبل از کشیدن سیفون چند قطعه مدفوع در توالت است. این را با برنامه‌های تشخیص الگوهای مشکوک ترکیب کن و …»
«و گوگل به حساب من می‌رسد؟»
سر مایا به علامت تایید بالا و پایین رفت: «دقیقا!»
مایا سگ را به سمت اتاق خواب برد. گیرگ صدای جر و بحث دوست دختر مایا را شنید و چند لحظه بعد مایا به تنهایی برگشت.
«من می‌توانم این مشکل را حل کنم.» زمزمه بسیار خفیف بود. مایا توضیح داد که «بعد از ماجرای چین، من و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم تا ۲۰٪ زمان روزمره‌ای که گوگل در اختیار پروژه‌های شخصی‌مان گذاشته بود را صرف پروژه‌ای علیه دولت چین کنیم. اسمش را گذاشته‌ایم گوگل‌پاک‌کن. این برنامه به عمق بانک‌های اطلاعاتی می‌رود و داده‌های مربوط به فرد را نرمال می‌کند. جست‌وجوهای شما، هیستوگرام‌های جی‌میل، الگوهای وب‌گردی، همه چیز را. من می‌توانم تو را هم از گوگل ‌پاک کنم. این تنها راه است».
«نمی‌خواهم به دردسر بیافتی.»
زن سرش را عقب کشید: «همین حالا هم حسابم رسیده است. روزی نیست که این برنامه را کار نیاندازیم. کافی است فقط یک روز یک نفر به پلیس اطلاع بدهد و دیگر نمی‌دانم چه خواهد شد. فکر کنم همان چیزی پیش بیاید که در اخبار جنگ درباره افراد سوم شخص می‌شنویم.»
گیرگ به یاد فرودگاه افتاد. جست‌وجو. پیراهنش و جای پوتین روی آن.
فقط گفت: «همین کار را بکن.»
گوگل‌پاک‌کن فوق‌العاده کار کرد. گیرگ از روی تبلیغاتی که در کنار جستجوها و ایمیل‌هایش دیده می‌شد به راحتی می‌توانست بگوید که کس دیگری شده است: واقعیت‌ها درباره خلقت، مدرک آنلاین، فردای بدون ترور، نرم‌افزارهای بی محتوا، پشت پرده تبلیغات سینمایی و بلیت ارزان کنسرت. این نتیجه برنامه مایا بود. حالا اطلاعات دفن شده در گوگل، نشان می‌داد که او یک طرفدار جناح راست است که علایقی هم نسبت به شغل‌های دولتی نشان می‌دهد.
این از نظر گیرگ خوب بود.

در قدم بعد، روی فهرست دوستانش کلیک کرد. نیمی از آدم‌های سابق دیگر در آن حضور نداشتند. صندوق نامه‌های ورودی‌اش هم خالی شده بود. پروفایل اورکات، کاملا نرمالیزه شده بود و تقویم، عکس‌های خانوادگی و بوکمارک‌ها همه خالی بودند. قبل از این هیچ درکی نداشت که چه مقدار از زندگی‌اش را دیجیتال و در سرورهای گوگل ذخیره کرده بود: تمام هویتش روی گوگل بود. مایا با اجرای برنامه‌ جادویی‌اش او را نامریی کرده بود.
گیرگ با خواب‌آلودگی، دکمه شیفت لپ‌تاپ را فشار داد و نور صفحه نمایشگر را پر کرد. نگاهی به ساعت روی صفحه کرد: چهار و سیزده دقیقه صبح! خدایا چه کسی بود که این ساعت داشت در خانه را اینقدر محکم می‌زد؟
با صدایی گرفته که هنوز پر از خواب بود، فریاد کشید «بیا تو!» و یک روبدوشامبر به دور بدن‌اش پیچید. از پله‌ها که پایین می‌رفت، چراغ را هم روشن کرد. جلوی در توقف کرد و از چشمی، نگاهی به بیرون انداخت. مایا زل زده بود به سوراخ چشمی.
زنجیر پشت در را باز کرد و با باز کردن لای در، مایا را به داخل راه داد. مایا چشم‌های قرمزش را مالید و زمزمه کرد: «ساکت را جمع کن»
«چی؟»
مایا دستش را روی شانه گیرگ گذاشت و تکرار کرد:
« زودباش»
«کجا باید برویم؟»
«مکزیک. احتمالا. هنوز نمی‌دانم. لعنتی زود باش ساک را ببند.» و گیرگ را به سمت اتاق خواب هل داد و خودش مشغول باز کردن کشوهای لباس شد.
جواب گیرگ این بار هشیارانه‌تر بود: «مایا. تا وقتی نگویی چه خبر است من هیچ جا نمی‌آیم».
زن به او زل زد. از سر راه کشو کنارش زد و گفت: «گوگل‌پاک‌کن دارد کار می‌کند. بعد از این‌که تو را پاک کردم، آن را غیرفعال کردم و از شرکت بیرون رفتم. اما حالا دیدم که دارد کار می‌کند. استفاده از آن بسیار خطرناک است و تنظیمش کرده بودم که در هر بار استفاده به من ایمیل بزند. حالا دیدم که دیشب برای پاک کردن سه نفر بسیار مهم استفاده شده است. آن‌هم شش بار. هر سه نفر کاندیدای کمیسیون اقتصادی سنا بوده‌اند.»
«یعنی گوگلی‌ها دارند سوابق سناتورها را پاک می‌کنند؟»
«بله! آره! بارها و بارها از این برنامه استفاده شده و به دلایلی بسیار بدتر از دلایلی که ما استفاده‌اش می‌کنیم. بررسی من نشان می‌دهد که اجرا با هماهنگی گروه لابی‌کننده گوگل بوده است. آن‌ها دارند با استفاده از این برنامه وضعیت شرکت را بهبود می‌دهند.»
گیرگ احساس می‌کرد ضربان قلبش بالا رفته: «باید به یکی بگوییم».
«فایده‌ای نخواهد داشت. آن‌ها همه چیز را درباره ما می‌دانند. هر جست‌وجوی ما زیر نظر آن‌ها است. هر ایمیل و هر باری که در وب‌کم‌های خیابان دیده شویم. آن‌ها می‌دانند با چه کسانی در شبکه اجتماعی دوست هستیم. می‌دانی که طبق آمار اگر پانزده نفر در فهرست دوستان اورکاتت باشند، به احتمال خیلی زیاد با کسی که به گروه‌های تروریستی پول می‌دهد فقط سه نفر فاصله داریم؟ ماجرای فرودگاه را که یادت نرفته؟‌ به سادگی مشکلاتی چندین برابر بیش‌تر در انتظارت خواهد بود.»

گیرگ که سعی می‌کرد تنفسش را تنظیم کند جواب داد: «مایا. رفتن به مکزیک کمی جوگرفتگی نیست؟ از گوگل بیا بیرون. می‌توانیم یک زندگی جدید شروع کنیم. اینطور نیست؟»
« نه. امروز آن‌ها به دیدنم آمدند. دو نفر پلیس سیاسی. چندین ساعت طول کشید تا بروند و کلی سوال پیچم کردند.»
«درباره گوگل‌پاک‌کن؟»
«نه کاملا. بیش‌تر درباره دوستان و خانواده. تاریخچه جست‌وجوهایم و زندگی خصوصی‌ام.»
«یا خدا!»
«با این کار می‌خواستند برایم پیام بفرستند که هر جست‌وجو و هر کلیک من زیر نظر است. وقت رفتن شده. باید از محدوده گوگل بیرون برویم.»
«ولی گوگل در مکزیک هم دفتر دارد. تو که بهتر می‌دانی.»
«به هر حال باید برویم.»
جواب آخر آهسته بود و نامطمئن. مایا سگ همراهش را نوازش کرد و گفت «والدین من در سال‌های ۶۵ از آلمان شرقی به این‌جا آمدند و همیشه برایم از اشتازی می‌گفتند. پلیس مخفی آلمان تمام اطلاعات شما را در یک پرونده جمع می‌کرد. حتی اگر یک جک سیاسی تعریف می‌کردید به پرونده‌تان اضافه می‌شد. جریان گوگل هم هیچ فرقی با آن ندارد. ببینم گیرگ! با من می‌آیی؟»
گیرگ هم نگاهی به سگ کرد. چند لحظه تامل کرد و گفت: «هنوز کمی پزو برایم باقی مانده. برشان دار. مواظب خودت هم باش. قبول؟»
ظاهر مایا نشان می‌داد که می‌خواهد با یک مشت کار گیرگ را بسازد اما خودش را کنترل کرد و او را برای خداحافظی در‌ آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: «تو باید مواظب خودت باشی».
یک هفته طول کشید تا پلیس به سراغ او هم بیاید. نصفه شب و در خانه. همانطور که انتظارش را داشت.
چند دقیقه‌ای بیش‌تر از ساعت ۲ صبح نگذشته بود که دو مرد جلوی در خانه‌اش منتظر جواب زنگ بودند. اولی کوتاه‌تر بود و ساکت و آرام در انتظار ایستاده بود ولی دومی با هیجان قدم می‌زد، بالا و پایین می‌رفت و انتظار لحظه باز شدن در را می‌کشید. یک کت ورزشی پوشیده بود که پرچم آمریکا روی آن خودنمایی می‌کرد. «گیرگ لوپینسکی، ما دلایلی داریم که شما را به نقض عامدانه قوانین ضد سوءاستفاده‌ و دست‌کاری‌های رایانه ای متهم کنیم». لحن جدی بود و آغاز کننده یک صحبت طولانی. «اتهام شما به‌طور خاص، دسترسی بدون مجوز به منظور کنترل و محو اطلاعات است. برای این جرم ممکن است است به ده سال حبس محکوم شوید و باید اضافه کنم که کل مساله در یک دادگاه علنی پیگیری خواهد شد و همه خواهند توانست ببینند که حین این عمل مجرمانه شما و همکارتان تلاش کرده‌اید چه چیزی را مخفی کنید.»
گیرگ یک هفته بود که جوابش را در ذهن‌اش تمرین کرده بود. سعی کرده بود آنقدر جوابش را مرور کند تا در لحظه مناسب بتواند با شجاعت جواب دهد. خوبی آن تمرین‌ها این بود که انتظار کشیدن برای مواجهه با پلیس یا تلفن مایا را ساده‌تر کرده بود. مایا هیچ‌گاه زنگ نزد.
«می‌خواهم با وکیلم صحبت کنم». این تنها چیزی بود که توانست بگوید.
پلیس کوتاه قد گفت: «می‌توانید این کار را بکنید ولی شاید یک گپ کوتاه،‌ هر دوی ما را به نتیجه بهتری برساند.»
گیرگ کنترل صدایش را بازیافته بود:‌ «ممکن است کارت شناسایی‌تان را ببینم؟»
چهره مرد درهم رفت و با اخم گفت: «رفیق! من پلیس نیستم. من یک مشاورم. گوگل من را استخدام کرده. شرکت من منافع گوگل را در واشنگتن دنبال می‌کند. از طریق ایجاد ارتباط. شکی نیست که می‌توانستیم بدون این‌که اول با شما صحبت کنیم، یک‌ضرب سراغ پلیس برویم. شما بخشی از خانواده ما هستید و من می‌خواهم پیشنهادی به شما بدهم.»
گیرگ به سمت قهوه‌ساز رفت و فیلتر قدیمی را از آن درآورد و همانطور که به سمت سطل زباله می‌رفت گفت: «ولی من به سراغ رسانه‌ها خواهم رفت و ماجرا را افشا خواهم کرد».

مرد سری تکان داد و تظاهر کرد که مشغول فکر کردن به این موضوع است. «بله مطمئنا. می‌توانید یک روز صبح به دفتر کرونیکل بروید و همه چیز را تعریف کنید و وقتی که آن‌ها در اینترنت به دنبال شواهد می‌گردند، ما متوجه مساله خواهیم شد. چرا متوجه حرف من نیستید؟ من دنبال یک بازی برد-برد هستم. این تخصص من است.» مرد یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: «این‌ها قهوه‌های خوبی هستند اما باید چند لحظه آن‌ها را بشویید تا تلخی آن‌ها گرفته شود. ممکن است یک آبکش به من بدهید؟»
گیرگ نگاه می‌کرد. مرد کتش را درآورد و به یکی از صندلی‌های آشپزخانه آویزان کرد. بعد ساعت ارزان‌قیمتش را باز کرد و در جیب کت گذاشت. دانه‌های قهوه را از آسیاب خارج کرد و در آبکش ریخت و آن‌ها را زیر شیر آب گرفت.
مرد کمی چاق و بسیار سفید بود. از ظاهرش می‌شد حدس زد که مهندس الکترونیک باشد. ظاهر واقعی یک کارمند گوگل را داشت. با قهوه هم به خوبی آشنا بود.
«ما مشغول عضو گیری برای ساختمان ۴۹ هستیم…»
«ولی گوگل که ساختمان ۴۹ی ندارد.»
مرد گفت : «درست است» و لبخندی پهن تمام صورتش را پوشاند: «ساختمان ۴۹ وجود ندارد ولی همین که گروه ما تشکیل بشود، ساختمان ۴۹ به محل کار گوگل‌پاک‌کن تبدیل خواهد شد. می‌دانی؟ کدی که مایا نوشته چندان بهینه نیست و کلی باگ دارد. باید بازنویسی شود و تو فرد مناسبی برای این کار هستی و اگر به گوگل برگردی، اصلا مهم نیست که قبلا چه کار کرده‌ای.»
گیرگ حقیقتا خنده‌اش گرفت بود. گفت: «غیرقابل باور است. اگر فکر می‌کنید حاضرم در مقابل لطف شما، کسی را بدنام کنم، دیوانه‌تر از آنی هستید که تصور می‌کردم.»
مرد جواب داد: «گیرگ عزیز، ما کسی را بدنام نمی‌کنیم. کار ما فقط این است که بعضی از چیزهای نامناسب را از جلوی چشم کنار ببریم. متوجه هستید که چه می‌گویم؟ تحت یک بررسی دقیق، هر پروفایلی ترسناک خواهد بود و بررسی دقیق، قاعده سیاست امروز است. کاندیدا شدن برای یک شغل، مانند کالبدشکافی عمومی است». او بعد از این جمله، قهوه را از آسیاب خارج کرد و با چهره‌ای بسیار دقیق، آن را در قهوه‌ساز ریخت و کلید برق را وصل کرد. گیرگ دو لیوان قهوه آورد – بله!‌ لیوان‌هایی با نشان گوگل – و آن‌ها را به مرد داد.
«ما می‌خواهیم برای بعضی از دوستانمان همان کاری را بکنیم که مایا برای شما کرد. فقط کمی تمیزکاری. تنها چیزی که به دنبالش هستیم، حفظ خلوت افراد است. همین»
گیرگ جرعه‌ای از قهوه نوشید: «و برای کاندیداهایی که شما سوابقشان را پاک نکنید، چه اتفاقی می‌افتد؟»
مرد لبخند سردی تحویل گیرگ داد و گفت: «بله. بله. حق با شما است. وضع آن‌ها بسیار نامناسب خواهد بود.» او دست در جیب جلیقه‌اش کرد و چند برگه کاغذ تا شده بیرون آورد. کاغذها را روی میز گذاشت و صافشان کرد و گفت: «این‌جا یکی از آن آدم‌های خوب را دارم که کمک لازم دارد.» کاغذها نتایج جستجوی کاندیدایی را نشان می‌داد که گیرگ در طول سه انتخابات قبلی، از وی حمایت کرده بود.
«مثلا این آدم یک روز که خسته و کوفته از تبلیغات خیابانی به اتاق هتلش برگشته، لپ‌تاپش را باز کرده و در صفحه جست‌وجو کلمه ای وارد کرده. همین جست‌وجوی کوچک ممکن است باعث شود این کاندیدا نتواند در انتخابات بعدی به میهنش خدمت کند.»
گیرگ در حمایت سری تکان داد.
مرد پرسید: «پس به ما کمک می‌کنید؟»
«بله»
«خوب. البته یک چیز دیگر هم هست. می‌خواهیم به ما کمک کنید تا مایا را پیدا کنیم. او اصلا متوجه اهداف ما نیست، اما مطمئن هستیم که اگر آن‌ها را درک کند، به کمک ما خواهد آمد.»
گیرگ نگاهی به تاریخچه جست‌وجوی کاندیدایش انداخت و جواب داد: «من هم فکر می‌کنم کمک کند».

یازده روز کاری طول کشید تا کنگره جدید، قانون شمول ایمنی ارتباطات ابرمتن را تصویب کند. این قانون به پلیس مرزی و سازمان امنیت ملی اجازه می‌داد تا ۸۰ درصد فعالیت‌های بازرسی و تحلیل اینترنتی خود را به شرکت‌های بیرونی واگذار کند. از نظر تئوری، هر شرکتی حق دارد قیمت بدهد و در مناقصه شرکت کند ولی داخل سیستم‌های حفاظتی پیشرفته ساختمان شماره ۴۹ گوگل، از قبل معین شده که چه کسی باید برنده مناقصه باشد. اگر قرار بود گوگل ۱۵ میلیارد دلار صرف دستگیری آدم‌های بد در مرز بکند، حتما در دستگیری آن‌ها موفق عمل می‌کرد – دولت‌ها نمی‌توانند به خوبی جست‌وجو کنند.
صبح روز بعد، گیرگ با دقت صورتش را اصلاح کرد (سازمان‌های اطلاعاتی، هکرها را دوست نداشتند و خجالت هم نمی‌کشیدند که این را تذکر دهند). این اولین روزی بود که او عملا به سازمان جاسوسی آمریکا پیوسته بود. چه اشکالی داشت؟ به هرحال بهتر بود او مشغول به این کار باشد تا پلیس‌های مرزی که شکمشان را از همبرگر انباشته بودند.
در طول زمان پارک ماشین در مجتمع گوگل و همانطور که داشت در کنار ردیف ماشین‌های دوگانه سوز و دوچرخه‌ها حرکت می‌کرد هم داشت به این توجیهات فکر می‌کرد. خودش را با این فکر مشغول کرد که برای ناهار چه غذای طبیعی‌ای به آشپزخانه سفارش دهد و کلید را وارد کارت‌خوان ورودی کرد. چراغ قرمزی روشن شد. قفل ساختمان شماره ۴۹ باز نشده بود. دوباره کارت را کشید و دوباره چراغ قرمز احمق، چشمک زد. هر ساختمان دیگری بود، می‌توانست از یکی از آدم‌هایی که دائم در حال ورود و خروج بودند بخواهد تا کارتشان را به او قرض دهند، اما در ساختمان ۴۹ چنین چیزی غیرممکن بود. افراد این ساختمان فقط برای غذا از آن‌جا خارج می‌شدند. بعضی‌ها غذا را هم در همان‌جا می‌خوردند.
تق. تق. تق. به ناگهان صدایی در کنارش شنید.
«گیرگ. می‌توانم با شما صحبت کنم؟»
مرد چهارشانه‌ای بازویش را به دور شانه‌های گیرگ انداخته بود و گیرگ می‌توانست به راحتی و از روی بو، نوع ژل بعد از اصلاح او را تشخیص دهد. این بو دقیقا مانند بوی ژلی بود که استاد غواصی‌اش در جزایر باجا استفاده می‌کرد و او را به یاد عصرهایی می‌انداخت که با هم در بار می‌نشستند. گیرگ نمی‌توانست نام او را به یاد بیاورد. خوان کارلو؟ خوان لوییس؟
بازوی مرد چندان محکم قفل نشده بود ولی داشت به آرامی او را از در دور می‌کرد و به سمت باغچه‌ای می‌برد که سبزیجات آشپزخانه در آن کاشته می‌شد. «ما می‌خواهیم چند روزی به تو مرخصی بدهیم».
گیرگ احساس شوک کرد: «چرا؟» آیا کار اشتباهی کرده بود؟ شاید می‌خواستند او را به زندان بیندازند.
«موضوع درباره مایا است». مرد او را چرخاند و مستقیم به چشم‌هایش خیره شد: «او خودش را کشته. در گواتمالا. متاسفم گیرگ».
گیرگ حس کرد سرش گیج می‌رود و در حال پرواز به چندین کیلومتر بالاتر است. فکر می‌کرد دارد از بالا نمای گوگل ارث مجتمع گوگل را می‌بیند. در این نما او و مرد، دو نقطه بیش‌تر نبودند. کوچک و بی‌ارزش. زانوانش دیگر توان ایستادن نداشتند. به زمین نشست و گریه کرد.
صدای خودش را می‌شنید که از کیلومترها دورتر زمزمه می‌کرد: «نیازی به مرخصی ندارم. خوبم.»
و از کیلومترها دورتر، صدای مردی می‌آمد که بر مرخصی اصرار داشت.
چانه زدن‌ها دقایقی طول کشید و بعد هر دو نقطه به داخل ساختمان ۴۹ رفتند و در، پشت سر آن‌ها بسته شد.

نویسنده: کوری دکترو